پایان دهه دوم..
۲۰ سالگی
خیلی عدد عجیبیه؛ خصوصا وقتی خواستم شمع بخرم؛ بای دیفالت همیشه یدونه ۱ بر میداشتم و یه شمع دیگه.
امسال سال عجیبی بود؛ البته کاری به رخداد های جمعی ندارم؛ جنگ؛ مکانیسم ماشه؛ دلار؛ طلا
این ها برای همه بود؛ خودم رو میگم.
جامعه زیستنم عوض شد؛ دوستش دارم؟ خوبه بد نیست ولی خب شکل و روش خاص و ادایی داره؛ مثل دبیرستان بی شیله و پیله نیست
سالی بود که خوب شروع شد؛ ترم یک خوب بود؛ یکم خودم رو دوست داشتم؛ چون داشتم فقط موفق میشدم
ترم ۲ ولی خیلی جالب نبود؛ نه درسا قشنگ بودن؛ نه اتفاق هایی که افتاد؛ تهشم که جنگ شد و حسن ختام کار بمب بود
شاید بزرگترین چیزی که تو ۱۹ سالگی بهش رسیدم؛ گواهینامه و مشخص شدن مسیر زندگیم بود
و شاید بزرگترین چیزی که تو ۱۹ سالگی از دست دادم و خوشحالم بابتش هم بچه بودن بود
این با مستقل بودن خیلی فرق داره؛ من هنوزم مستقل نیستم؛ اما بچه هم دیگه نیستم؛ اما ویژگی بچه بودن اینه دنبال تکیه گاهی؛ من دیگه دنبالش نیستم؛ شاید خودم یکیش باشم!
امیدوارم ۲۰ سالگی من امشب شمعش رو فوت کردم؛ شروعی باشه بر شادی های ناتمام؛ پایانی باشه بر درد ها؛ آغوش بازی باشه برای فرصت ها؛ گذری باشه بر سختی ها
و شروع سومین دهه زندگی؛ در آغاز آن یک دانشجوی ترم ۳ کارشناسی؛ پایان آن؟
نمی دانم! مشتاقم.