سینا ثابتی فرد||Sina Sabetifard

سینا ثابتی فرد||Sina Sabetifard

وَقایِع مَن

  • خانه
  • پروفایل
  • آرشیو
  • نوشته‌های بیشتر

وَقایِع مَن

پنجشنبه بیست و نهم تیر ۱۴۰۲، 10:53

از اسنفد پارسال تصمیم گرفتم که علاوه بر اینجا ( که خواننده خیلی بالایی ندارد ، اگر هم دارد من متوجه آن نیستم)

بخش خوبی از اتفاقات روزانه که نه ، گذری زندگیم ( الان که تبدیل شده به یک کنکوری استایل ) رو به کانال تلگرامی ببرم.

همیشه گفتم و میگم که من تولید کننده متحوا نیستم ، هر آنچه که هست رخ داده سپس به تصویر کشیده شده و برای به تصویر کشیده شدن دنبال رخ دادن اتفاقات خاص نیستم.

در نهایت من نویسنده نیستم اما از من بماند برای شما یادگاری....

لینک کانال

وقایع من کانال فضای مجازی
Sina Sabetifard

سفر نامه بوشهر؛ قسمت صفر

سه شنبه دوم دی ۱۴۰۴، 23:53

شاید برای دوستانی از خیلی قبل اینجا بودن این هست که چرا سفرنامه های من از قسمت صفر شروع میشه؟

مرض داری مگه؟

واقعیت این هست که من سفرنامه قسمت صفر رو قبل از شروع سفر مینویسم

قبلا سفرنامه های قم و کاشان ، مشهد، نکا رو نوشتم و امیدوارم خونده باشید

یک سفرنامه کیش هم بود که هیچ وقت منتشر نشد

چرا؟

سفر برای ۲۶ خرداد ساعت ۸ شب تنظیم شده بود که اسرائیل تصمیم گرفت بعد از ۴۷ سال به ایران حمله مستقیم بکنه

این قسمت هم داره ۲ دی نوشته میشه امیدوارم منتشر بشه...

Sina Sabetifard

سفرنامه .... قسمت صفر

دوشنبه یکم دی ۱۴۰۴، 21:40

برای سفر آینده هیجان دارم؛ همین قسمت که نمیدونم کجا هست دقیقا قرار هست برم!

Sina Sabetifard

هرچیزی به جای خود

جمعه چهاردهم آذر ۱۴۰۴، 10:31

بچه که بودم خیلی دوست داشتم برم سفر خارج!
نمیدونم چرا اون زمان احساس میکردم خارج خیلی خفن تر از ایران هست کل فکر و ذکر روزای تابستون من این بود کجا بریم خارج خانوادگی

هیچ وقت هم نرفتم؛ هنوز هم نرفتم
ولی بحث اینه اگر الان ازم بپرسن کجا دوست داری بری هزینش و ویزاش و .. با ما شما ۵ تا یه شهر داخلی خودمون رو میرم!

بچه که بودم دوست داشتم ماشینمون سانروف میداشت؛ منم کلم رو مینداختم بیرون باد میخورد؛ ولی خب ال نود خیلی اپشن های سطحی تر از سانروفم نداشت الان سانروف داره؛ ولی خب یبارم سرمو نکردم ازش بیرون

حرفم اینه
یسری لذت ها برای یک سن خاصین؛ تجربش نکنی؛ اتیشش خاموش بشه؛ منطقی بخوای فکر کنی؛ دیگه دوست نداری تجربش کنیی

سفر خارج و سانروف حسرت برای من نیستن؛ لذت هایی هستن که تو زمان خودش تجربه نکردم و چه زیبا تجربه هایی دارم تو سنی که باید تو همون سن تجربه میکردم که بهش میگم خاطرات شیرین کودکی...

Sina Sabetifard

صبر؛ خوب یا بد؟

پنجشنبه ششم آذر ۱۴۰۴، 2:48

من همیشه آدم صبوری بودم؛ جنگ؛ دعوا؛ داد و بیداد و ...
اینها چیزایی بودن که همیشه خدا برام تعجب آورند اولین واکنش هر آدمی باشن؛ مگه نمیشه با صبوری درستش کرد؟

حالا میخوام یکی از ماجرا های نسبتا جالبی که برام رخ داد رو تعریف کنم؛ البته با حفظ حریم شخصی طرف

۱۹ آگوست امسال پیامی براش زدم که من با اکانت دومم از تمامی چنل ها لفت دادم؛ قصد و منظوری نداشتم متشکرم.

و اون پیام سین نخورد؛ سین نخورد تا ۳۴ روز بعد که قرار شد کل ورودی مهندسی دریا امیرکبیر به من پیام بدن؛ پیام نداد؛ از طریق واسطه

گویا من آمریکام و او ایران

خلاصه من هم تصمیم گرفتم کلیرچت کنم؛ به نظرم کسی که دوست نداره به صفحه چتی سر بزنه این مورد براش نباید مشکلی میداشت

و اما چند روز بعدش متوجه شدم که کامنت هایی که در چنلش گذاشته بودم رو به عنوان "نخ" تلقی کرده بود و من هم آدم گردن نگیر!

خلاصه تصمیم گرفتم کامنت هایی که در آبان و آذر پارسال هم گذاشتم پاک کنم

نتیجش شد همچین واکنش بی ادبانه ای در توییتر :

من هم صرفا توییتش رو لایک کردم چون

۱. بی احترامی به خودم هست جواب دادن به همچین ادبیاتی

۲. این شخص از من خوشش میومد و در نهایت احترام بهش نه گفتم و البته ازش فاصله گرفتم

و در نهایت من شخصیت واقعی این آدم رو دیدم

شخصیتی که پشت یک چهره نقاب زده پنهان شده بود!

Sina Sabetifard

دو سال شد.

چهارشنبه بیست و هشتم آبان ۱۴۰۴، 20:10

آذر امسال، دومین سال روز سکته مغزی بابام تو خواب هست، روزی که شاید زندگی من، اطرافیان برای همیشه تغییر کرد

روزای سختی رو گذروندیم، روزایی که امیدی نبود، روزایی که احتمال مرگ چندین برابر بازگشت بود، روزایی که نمیگذشت، روزایی که بابام قبلش ازم قول گرفته بود هر اتفاقی تو سال کنکورت افتاد نباید از تست زدن دست بکشی

ولی ایا فکرشو میکرد این بلا سر خودش بیاد؟

ببخشید بابا، نتونستم، شرمندم، درسته قول دادم هر اتفاقی که رخ داد درسم رو درست بخونم

درسته بهت قول دادم حتما زیر ۱۰۰۰ میشم و نشدم، درسته بهت قول دادم کاری میکنم بابابزرگ از اون دنیا بهم افتخار کنه و نمیدونم می کنه یا نه

ولی تو بابا بودی، کلی مسئولیت داشتی که ما هیچ وقت تا وقتی که اینطوری شدیم درکشون نمیکردیم

جسمم تو متروی صیاد شیرازیه الان فکرم کجاست؟

فکرم همه جاست، فکرم به تعمیرگاه فردا هست، فکرم به وسایل امانت داده شده و پس نگرفته شده هست، فکرم به شاخص بورس هست، فکرم هزینه های خونه هست، فکرم به همه چیز هست، همونطور که تو فکرت همه جا بود و نمیگفتی، فکر میکردیم تو خودتی، ولی نبودی، منم نیستم

این ۲ سال مفهوم خیلی چیز ها متاسفانه برام عوض شد، دیگه مثل قبل توی درس خوندن به آب و آتیش نمیزنم، دیگه مثل قبل دغدغم مزه متفاوت شیر قهوه ماهشام و دامداران نیست.

دیگه مثل قبل جلوی مترو منتظر کسی نمی مونم، دیگه مثل قبل صبحا تو ماشین گرم و نرم مدرسه و دانشگاه و ... نمیرم

و خیلی چیز های دیگه که الان دغدغه من هست، دغدغه خیلی از هم سن ها هم هست، اما متاسفانه یه خیلی از دغدغه های اونا دغدغه من نیست

من دغدغه تموم شدن پول تو جیبی ندارم، دغدغه پول شدن پول کل خونه رو دارم

من دغدغه یروز دیرتر اومدن اپیزود n ام سریال x رو ندارم، من دغدغه یروز دیرتر اومدن حقوق رو دارم

من دغدغه خرابی لپ تاپ رو ندارم چون اصلا لپ تاپ خاصی ندارم

نمیگم چرا دغدغه های من رو ندارید، منم دوست نداشتم دغدغم این ها باشه

به امید سلامتی همه افراد بیمار دنیا

آمین

من و بابام
Sina Sabetifard

یک سال شد

جمعه دوم آبان ۱۴۰۴، 16:45

یک سال از اولین باری که دیدمش میگذره...

به همین زودی؛ یک سال شد

یک ترم صبر کردم چون به نظرم برای شناخت آدم ها یک ترم زمان خیلی کمیه؛ روز اول ترم۲ بهش گفتم و ریجکت شدم؛ خیلی سعی کردم با این موضوع کنار بیام؛ اما نتونستم و نشد

امیدوارم موفق و خوشبخت باشه:)

Sina Sabetifard

پایان دهه دوم..

سه شنبه پانزدهم مهر ۱۴۰۴، 22:50

۲۰ سالگی

خیلی عدد عجیبیه؛ خصوصا وقتی خواستم شمع بخرم؛ بای دیفالت همیشه یدونه ۱ بر میداشتم و یه شمع دیگه.

امسال سال عجیبی بود؛ البته کاری به رخداد های جمعی ندارم؛ جنگ؛ مکانیسم ماشه؛ دلار؛ طلا

این ها برای همه بود؛ خودم رو میگم.

جامعه زیستنم عوض شد؛ دوستش دارم؟ خوبه بد نیست ولی خب شکل و روش خاص و ادایی داره؛ مثل دبیرستان بی شیله و پیله نیست

سالی بود که خوب شروع شد؛ ترم یک خوب بود؛ یکم خودم رو دوست داشتم؛ چون داشتم فقط موفق میشدم

ترم ۲ ولی خیلی جالب نبود؛ نه درسا قشنگ بودن؛ نه اتفاق هایی که افتاد؛ تهشم که جنگ شد و حسن ختام کار بمب بود

شاید بزرگترین چیزی که تو ۱۹ سالگی بهش رسیدم؛ گواهینامه و مشخص شدن مسیر زندگیم بود
و شاید بزرگترین چیزی که تو ۱۹ سالگی از دست دادم و خوشحالم بابتش هم بچه بودن بود

این با مستقل بودن خیلی فرق داره؛ من هنوزم مستقل نیستم؛ اما بچه هم دیگه نیستم؛ اما ویژگی بچه بودن اینه دنبال تکیه گاهی؛ من دیگه دنبالش نیستم؛ شاید خودم یکیش باشم!


امیدوارم ۲۰ سالگی من امشب شمعش رو فوت کردم؛ شروعی باشه بر شادی های ناتمام؛ پایانی باشه بر درد ها؛ آغوش بازی باشه برای فرصت ها؛ گذری باشه بر سختی ها


و شروع سومین دهه زندگی؛ در آغاز آن یک دانشجوی ترم ۳ کارشناسی؛ پایان آن؟

نمی دانم! مشتاقم.

Sina Sabetifard

دل شکستی

جمعه بیست و یکم شهریور ۱۴۰۴، 3:21

حقیقتا تا ۲ ۳ روز پیش میشه گفت ازش برای ۷۰ روز خبر نداشتم؛ یعنی اگر حتی از ۷ تیر هم شروع به ویس گرفتن میکردم؛ همچنان ۱۰ روز دیگر باقی مانده بود؛ برای اینکه بخوام یکم نشان بدهم چه کاری کردم

جواش در ظاهر هم خیلی گرم نبود؛ معلوم بود خوشش نیامده؛ اما واکنشش پیش دوستانش انقدر برایم ناراحت کننده بود که با خودم گفتم این حاصل چه گناهی بود که مرتکب شده ام؟

چرا؟ چرا؟ چرا؟

حال روحیم خوب نیست؛ شخصی هم مقصرش نیست؛ به هر حال باید بپذیرم و رد شوم؛ مثل او؛ مثل خیلی های دیگر...

Sina Sabetifard

جمعه سی و یکم مرداد ۱۴۰۴، 13:13

فراموش نمی‌شوی... گویی در هر نبض من حضور داری،
چنان نزدیک، که نبودنت هم بوی بودنت را دارد.

زمان می‌گذرد و همه‌چیز رنگ می‌بازد،
جز ردّ نگاه تو،
نگاه تو چون تصویریست جاودانه که همیشه بر دیوار دلم می‌ماند.

فراموش کردن تو، مثل خاموش کردن ماه در دل شب است...
محال است، بی‌معناست...
تو همیشه همین‌جا می‌مانی،
زنده‌تر از هر خاطره، روشن‌تر از هر نام.

فراموش نمی‌شوی،
چون من هر صبح با یادت بیدار می‌شوم
و هر شب با نامت به خواب می‌روم.
گویی تو به جاودانگی رسیده‌ای،
نه در دنیا، که در دل من...

یک کلام میگویم:
بودنت ادامه دارد،
حتی وقتی که نیستی...

Sina Sabetifard

مکالمه غیر منتظره

چهارشنبه بیست و نهم مرداد ۱۴۰۴، 23:59

من این شخص رو دورادور از سمت ۲ نفر میشناختم؛ ولی با خودش هیچ مکالمه ای نداشتم؛ دیشب خیلی یهویی باهاش صحبت کردم؛ البته کمی بیشتر از یک صحبت؛ یکمی هم درد و دل؛ متوجه شدم از دوستای صمیمی او بوده؛ اونم حالش خوب نیست؛ حداقلش دلم به این خوش بود اون که خوبه حالش؛ به هر حال؛ امیدوارم حداقل اون حالش بهتر بشه....

درباره خود شخص هم به نظرم خیلی خاکی ومشتی بود؛ اگر اینطور نبود تا ۵ صبح باهاش حرفی نداشتم بزنم.

Sina Sabetifard

تغییرات جدید ۳

سه شنبه هفتم مرداد ۱۴۰۴، 0:59

امروز ۷ مرداد

وزنم بعد از ۱۰ رو هنوز همون ۹۸ اینطور هست؛ متاسفانه هفته گذشته چهارشنبه حوالی پمپ بنزین رسالت دزد گوشی مادرم رو سرقت کرد و البته پسر دختر عمم؛ ژیوان بدنیا اومد!

از اینکه تابستون ها کاری برای انجام دادن ندارم خیلی خوشحال نیستم و ۳۰ روز مانده تا شروع دوباره دانشگاه و امیدوارم که بهترین ۸ واحد عمرم رو آزمون بدم

آمین

Sina Sabetifard

تغییرات جدید

سه شنبه هفدهم تیر ۱۴۰۴، 23:36

از روی گوشی اصلیم اکانت تلگرامم رو برداشتم؛ اینطوری مدت زمان کمتری در فضای مجازی حضور دارم

دو روز هست ویتامین های بی۲؛ بی۶ و امگا ۳ رو شروع کردم به خوردن در کنار ورزش و کاهش میزان غذا

ورزش هم شروع کردم و البته کتاب خواندن رو

ببینم تا آخر تابستون چه تغییراتی میکنم!!!

Sina Sabetifard

اعتراف به شکست

شنبه هفتم تیر ۱۴۰۴، 3:52

میخوام اینجا اعتراف به این اشتباهات بکنم که در نهایت منجر به شکستم شد؛ تجربه تلخی بود ولی به نظرم الان میتونم بگم تموم شد.

از الان باید روی کنترل احساساتم تمرکز کنم؛ روی خودم؛ خانوادم؛ زندگیم؛ درسم؛ کارم؛ مسیرم...

اشتباهاتی که کردم :

سرمایه‌گذاری عاطفی بیش از حد
وقتی که طرف مقابلم اون‌قدر درگیر نبود

تلاش برای اثبات خودن با هدیه، کمک، تبریک، پشتیبانی
که گاهی از عزت نفس کم کرد

بی‌توجهی به علامت‌های بی‌میلی یا بی‌تفاوتی طرف مقابل
مثلاً جواب‌های کوتاه، طفره رفتن از بحث‌های احساسی

درگیر شدن در شوخی‌های دوپهلو و مبهم او
که باعث سردرگمیم شد درباره‌ی نیت اصلیش

پشت سر هم پیام دادن یا پیگیری‌های زیاد بعد از عقب‌شینی اون
که فضای رابطه رو خفه می‌کنه

تحلیل زیاد از رفتارهای اون و نادیده‌گرفتن حس خودم
بیشتر دنبال "اون چی فکر می‌کنه" بودم تا "من چی می‌خوام"

امیدواریم به تغییر نظرش بدون نشونه‌ی واقعی از سمت خودش
در حالی که نشون داده بود تصمیمش ثابته

تداوم در کمک‌رسانی حتی وقتی مشخص بود نیتش فقط رفع نیاز لحظه‌ایه
و نه احساسی متقابل

نبستن در رابطه وقتی باید بسته می‌شد، با سکوت یا عزت
و باز گذاشتن مسیر برای برگشت‌های بی‌نتیجه

ادامه‌ی احساس بعد از پاسخ "فقط در حد دوست"
یعنی پاسخ واضح رو نپذیرفتم و امید رو نگه داشتم

Sina Sabetifard

جنگ قسمت ۲

پنجشنبه پنجم تیر ۱۴۰۴، 13:34

۱۲ روز طول کشید

۱۲ سال پیر شدیم.

Sina Sabetifard

جنگ

دوشنبه بیست و ششم خرداد ۱۴۰۴، 0:21

این رو مینویسم و یروز که همه این اتفاقات تموم شد میام میخونمش و با خودم میگم چه روزایی بود

دیروز تنهایی از تهران اومدم بیرون؛ چیزی شبیه به فرار؛ فرار از شهری که کل زندگیم رو توش بزرگ شدم؛ درس خوندم؛ دانشگاه رفتم؛ جستم؛ خندیدم؛ گریه کردم و ...

با این حال تصمیم بر این شد مجددا برگردم شمال پیش خانواده

و اولین تجربه جاده چالوس؛ واقعیت تصور نمیکردم به این زودی ها داخل جاده چالوس بتونم رانندگی بکنم؛ روی کاغذ حداقل ۴ ماه دیگه تا رسیدن به این موقعیت زمان نیاز داشتم؛ اما گاهی شرایط جوری پیش میره که عدد و رقم معنایی نداره

البته تجربه کاملا موفقیت آمیزی بود؛ به سلامت به شمال رسیدم

۱۲:۳۵ از شرق تهران راه افتادم و ۱۵:۳۰ دقیقه رسیدم به ویلا در چلندر

مسافتی در حدود ۱۸۰ کیلومتر رو رانندگی کردم و من الان اینجام

واقعیت از کشته شدن نمیترسم؛ از بیچاره و آواره شدن چرا؛ شدید

امیدوارم این جنگ و نزاع هم تموم شه و برگردیم به زندگی عادیمون

آمین :)

جنگ
Sina Sabetifard

روزشمار تولد

دوشنبه دوازدهم خرداد ۱۴۰۴، 23:20

بهش قول داده بودم هر طور شده تولدش رو تبریک میگم؛ الان دقیقا یادم نمیاد سر کدوم کلاس و چطوری بود که تصمیم گرفتم براش روزشمار تبریک تولد درست کنم...

هر روز در حدود ۱۰ الی ۲۰ ثانیه از روزم میگفتم و میگفتم انقدر روز تا تولد مونده..

البته تا تولدش ۲۲ روز دیگه مونده و امروز و فردا نیست و روز شمار من از روز ۷۹ شروع شد.

حقیقتا برای خودم پروسه جالبی بود این قضیه و امیدوارم به سو و نحو خوشش بیاد و معذب نشه..

Sina Sabetifard

ترم ۲

دوشنبه دوازدهم خرداد ۱۴۰۴، 11:45

ببینید ترم ۲ در قیاس با ترم ۱ زمین تا آسمون متفاوت بود؛ اولا که ۵ ماه طول داره میکشه دوما خیلی سنگین تر بود

امیدوارم به خیر بگذره..

Sina Sabetifard

۹۴ در مقابل ۴۰۴

جمعه بیست و ششم اردیبهشت ۱۴۰۴، 19:55

بچه بودیم مثلا من یادمه ۶ ۷ سالم بود؛ اون زمان احمدی نژاد رو میگم؛ یادمه یه طرحی بود کله سحر میومدن دم در خونه ها؛ سلام سلام در رو باز کنیم میخوایم ماهواره ها رو جمع کنیم ببریم؛ من یادمه اون زمان ۲ بار زنگ خونه مارو زدن؛ اخه ما واحد اولیم؛ یکی از اون ۲ بار رو چون صبح بود مدرسه نرفتم

بار اول کل ساختمون مقاومت کردیم و در رو باز نکردیم؛ بار دوم همسایه طبقه دوم و در رو براشون باز کرد اونام رفتن سراغ سرایداری رو با تهدید بردنش پشت بوم و تمام ماهواره رو یا شکوندن یا بردن

خلاصه بعد اون ماجرا تا ۴ ۵ سالی ماهواره نداشتیم؛ یعنی بار اقدام کردیم به داشتنش؛ متاسفانه نصاب احمق رو دیش یکی دیگه همه چیو ست کرده بود و فرداش طرف اومد گفت چرا ماهواره من پریده و بازم قطع شد

البته اون زمان ماهواره داشتن واقعا صرف داشت؛ همون شبکه منوتو خیلی برنامه های باحال داشت؛ بفرمایید شام و استیج و شعر یادت نره که حالا تولیدات بومیش بودن و یسری برنامه دیگه به همراه یسری از شبکه های جم؛ (نه همشون)

اینا واقعا محتواش خیلیم بد نبود؛ خوب بود به نظر؛ تنها شبکه اخبارم تهش بی بی سی و VOA بود

خلاصه سال ۹۴ ۹۵ بود دیگه که ماهواره رو ست کردیم و داشتیم البته اون اوایل دیش گردون داشتیم و کلییی مکافات داشت چون فاصله ما تا دیش ۱۵ متر سیم بود و زمستون ها برق مورد نیاز دیش برای گردش تامین نمیشد و باید میرفتی روش اب جوش میریختی که موتور دیش یخ نزنه و کلی داستان داشتیم

دیگه فکر کنم سال ۱۴۰۰ بود که دوباره ماهواره رو ثابت کردیم و تا پریروز سالم بود همه چیز و دوباره خراب شد

رفتم بالا چک کنم و چیز عجیبی ندیدم واقعیت؛ نمیدونم مشکل از کجاست

البته تفاوت دیروز تو سال ۱۴۰۴ و سال ۹۴ این هست که دیگه کسی جز بابام تو خونه ما اصلا تلویزیون به اون معنا نمیبینه دیگه چه برسه ماهواره

یعنی اگر این اتفاق ۱۰ سال پیش میوفتاد شاید خیلی ناراحت میشدم و غمم گین که چرا ماهواره کار نمیکنه

ولی الان چی؟


خراب شد دیگه.... چیز خاصی رو از دست ندادیم...


دلم برای اون دوران تنگ میشه؛ نه به صرف اینکه ماهواره جذاب بود

برای اینکه وقت و دغدغمون در حد دیدن ماهواره بود؛ زمان داشتیم و برنامه های اونام الحق جذاب بود...

Sina Sabetifard

رویای مهاجرت

سه شنبه شانزدهم اردیبهشت ۱۴۰۴، 20:16

دقیقا یادم نمیاد از کی ولی خب من با رویای مهاجرت و اپلای و اینجور داستان ها مسیر ریاضی رو انتخاب کردم

البته نه اینکه از ریاضی خوشم نیاد

ولی دیدم نسبت به انسانی و تجربی خیلی راحت تر میتونم مهاجرت کنم

در هر صورت اتفاقاتی که برام توی ۲ سال اخیر افتاد؛ این مسیر رو خیلی سخت تر کرد

میدونید یکی از اصلی ترین فاکتور های مهاجرت کردن این هست که شما حمایت بشید به طور نسبی حالا؛ بدون حمایت هم میشه رفت؛ اما مشکل که نه البته افتخارم هست؛ شما نمیتونید حامی یک خانواده باشید و تصمیم بگیرید بذارید برید؛ میدونید هم کمی بی انصافیه


با توجه به شرایط بابام؛ اون همیشه نیاز به حمایت همه اعضای خانوادش داره؛ همونطور که زمانی اون حامی بود؛ البته این مسئله هم مطمئن نیستم اگر بابا سکته نمیکرد باز هم میذاشت برم یا نه؛ ولی خب الان با همون تکلم پانتومیمش میگه نرو؛ بمون؛ بمون و من حمایتت میکنم


نمیدونم دقیقا من از خارج چی میخوام؛ نمیدونم؛ بزرگترین هدفم زندگی کردنه؛ شاید اگر ببینم صرفا زندگی بخوام؛ رو کشور های خلیج فارس تمرکز کنم؛ نزدیکن؛ درآمد خوبی دارن و زندگی میکنی!

باید ببینم چی میشه

هنوز که دانشجوی ترم ۲ ام؛ حسرت جاییم ندارم؛ ایران هم میتونه بهشت باشه اما خب خیلی سخته؛ از توان ما عادی ها خارج هست

ولی خب خواستم بگم گاهی وقت ها یه اتفاق ناگوار ترکش هاش هیچ وقت خوب نمیشن

امیدوارم این اتفاق های ناگوار برای شما نیوفته

Sina Sabetifard

نوروز ۱۴۰۴

پنجشنبه چهاردهم فروردین ۱۴۰۴، 3:15

الان که این متن رو مینویسم، ساعت ۳ صبح ۱۴ فروردین هست و سفر ۲۲ روز ما به شمال داره ساعات آخرش رو سپری میکنه

حقیقتا از آخرین نوروزی که به این شکل سپری کردم ۳ سال می گذشت، نوروز ۱۴۰۲ پدربزرگم فوت کرده بود و نوروز ۱۴۰۳ همزمان کنکور داشتم و بابام، سکته کرده بود.

البته نوروز پارسال هم به خودی خود تجربه جدید و جالبی بود، برای اولین بار در عمرم،عید تهران بودم، البته تهران که چه عرض کنم، حلی، هر روز ساعت ۶ صبح از خواب پا میشدم، کوله ام را آماده میکردم و با متروی خلوت و تقریبا دربست میرفتم حلی، الان که حس میکنم عید قشنگی بود، با تمام سختی هایی که تحمل کردم

درباره عید امسال، میتونم بگم بعد از عید ۱۴۰۰ و البته عید های ماقبل آن اولین عیدی بود که داشتم خوش میگذروندم به معنای واقعی کلمه البته! یعنی نه استرس کنکوری در کار بود، نه سایه کار مهمی

البته میانترم دارم اما موکول کردم در فرجه بخونم، واقعا حس و حال درس نبود

همه خانواده هم بجز دختر عمم و شوهرش شمال بودن، قدم نو رسیده ای در راه است، بعدا که بزرگ شدی اینجارو برات نشون میدم

خلاصه عید قشنگی بود، امیدوارم عید شماهم قشنگ باشه:)

Sina Sabetifard

درد و دل

یکشنبه بیست و ششم اسفند ۱۴۰۳، 22:49

خیلی وقت هست اینجا درد و دل نکردم

از اون "نه" که ۱۲ فوریه گفته شد و امروز ۱۶ مارچ هست تقریبا یک ماه و دو سه روزی میگذره...

این یک ماه و دو سه روز خیلی برام سخت بود؛ تجربشو نداشتم؛ با این اوصاف نمیخوامم دیگه داشته باشم...

وقتی دلتنگش میشدم؛ براش توی چنل شخصی خودم ویس میگرفتم؛ هیچ ممبری نداره؛ خودمم و خودمم؛ بیشتر مواقع هم قبل کلاس فیزیک ۲ ام بود؛ تایم خالی زیاد دارم اون زمان...

تا اینکه حدودا ۲ هفته پیش بهم پیام داد؛ البته الان که حساب کردم دقیقا ۲ هفته پیش؛ پیام داد و میخواست درباره موضوعی باهام صحبت کنه؛ وقتی این پیام رو سر کلاس استاتیک کیاست خوندم؛ خیلی استرس گرفتم؛ یعنی چیه؟ چی می خواد بعد ۲ هفته بهم بگه؟مربوط به خودمه؟ تو این شرایط خیلی سخت به اون آدمی که گفتی نه دوباره پیام میدی؛ معمولا وقتی که کار خیلی واجب باشه یا...یا نظرت برگشته باشه؛ خیلی دوست داشتم مورد دوم باشه ولی خب به هر حال؛ ازش خواستم حضوری بهم بگه؛ تاحالا باهاش حضوری حرف نزده بودم؛ اومد و موضوعش رو گفت؛ یک شایعه خیلی عجیب دربارش پخش شده بود داخل دانشکده؛ شایعه شده بود که همجنسگراست و کاپلش هم داخل دانشکدست؛ این براش خیلی دردناک بود؛ ازم میخواست این رو بدونه که آیا منم چیزی نمیدونم؟

سخت بود؛ هیچی نمیدونستم؛ هیچی؛ حتی از طریق اون دوستم هیچ اخباری نداشتم؛ اما مسئله اینجاست که دوست خودمم بخشی از ماجرا بود

کاری که کرده نمیدونم با چه قصد و نیتی بوده ولی کمی ازش دلخورم؛ تو که میدونستی من از این آدم خوشم میاد؟ تو چرا؟

به هر حال این ۲ هفته تمام زور و تلاشم رو کردم که آرومش کنم؛ چه با حرف زدن باهاش؛ چه با این حس که یکی هست پشتت باشه

نمیدونم ذات ما مردا چیه؛ دوست داریم پشت یکی باشیم؛ کنارش باشیم؛ آرومش کنیم؛ کلا دوست داریم اینطوری باشیم شاید واقعا بشه گفت اون مردایی که این شکلی نیستن و این روحیات رو ندارن پرنسس هستن؛ نمیدونم

به هر حال تمام تلاشم کردم؛ با تمام وجودم کمکش کردم؛ بدون اینکه در نظر بگیرم چی شده؛ دنبال انتقام و کینه ورزی و حس این رو القا کردن که ببین کیو از دست دادی نداشتم؛ اگر از من کمک خواسته یعنی باید کمکش کنم

و خیلی این موضوع برام لذت داشت و حسرتش برام ۲ برابر شد که هیچ وقت قرار نیست باهم باشیم..

یعنی احساسم اینه حس اولیه آدم ها نسبت به یک شخص هیچ وقت عوض نمیشه؛ همیشه اون حس باهات میمونه؛ موارد نادری هستن که عوض میشن؛ من هم از اون موارد نادر نیستم

خلاصه ماجرا کمکش کردم؛ هفته قبل چهارشنبه هم ازش خداحافظی کردم؛ ماموریت من تموم شد...

هنوزم به یادشم؛ نمیدونم تا کی و چه زمانی؛ فقط میدونم که خیلی دختر خوب و با احترامی بود....

Sina Sabetifard

مدیر داخلی سمپادیا

چهارشنبه بیست و چهارم بهمن ۱۴۰۳، 9:52

حقیقتا تصور این رو نداشتم که بخوام یروز مدیر سمپادیا بشم ؛ در نهایت تصوراتم مدیر انجمن نهایت مدیر بخش

مدیر داخلی شدن افتخاری بود که از ۳ ۴ روز پیش نصیب من شد

از ادمین بودن داخل چنل مدرسه تو حلی ۵ تا ادمین کانال درسی حلی ۱ و این روز ها هم مدیر سمپادیا

ببینیم در آینده چه افتخاراتی نصیب من میشه

سمپادیا
Sina Sabetifard

احساس نامیدی

سه شنبه بیست و سوم بهمن ۱۴۰۳، 0:25

امروز ۱۱ فوریه هست و از ۳۰ ژانویه تقریبا دو هفته می گذره

تو این ۲ هفته سعی کردم بیشتر بشناسمش ، با علایقش آشنا بشم و ازش مدام سوال درباره موضوعات مختلف میپرسم

اما یک مشکلی وجود داره ، الگوی رفتاری که با من داره ، الگوی رفتاری هست که من با آدم هایی که نمیخوام باهاشون صحبت بکنم رو داره

دیر جوابم رو میده،کوتاه،بدون ذوق و شوق

نمیدونم چی میشه فقط هر روز امید من کمتر میشه...

Sina Sabetifard

غلبه دل بر عقل

پنجشنبه هجدهم بهمن ۱۴۰۳، 15:29

نمیدونم ؛ یبار اینجا نوشتم ؛ خب بعضی وقت ها یسری مسائل به طور کامل دست خودمون نیست ؛ مثلا اینکه یهویی از یکی خوشت بیاد ؛ البته شاید هم دست خودت باشه که تصمیم بگیری یهویی از یکی خوشت بیاد

به هر سو و نحو

این اتفاق هم برای من افتاد ؛ سعی کردم کنترلش بکنم ؛ نتونستم ؛ سعی کردم فراموش یا به قول امروزی تر ها مووآن کنم ؛ نتونستم

خلاصه هر کاری که کردم نتونستم و نشد

بهش پیام دادم ؛ هنوزم نمیدونم چی شد و چی میشه

مطمئن نیستم اما حسم میگه نه ؛ این جوابی هست که در انتظارمه...

Sina Sabetifard

کمک کردن به دیگران

پنجشنبه یازدهم بهمن ۱۴۰۳، 1:20

من کلا نمیدونم چرا ؛ اما از کمک کردن به دیگران لذت میبرم ؛ نمیدونم این ویژگی بخاطر چی در من وجود داره ؛ ارشد بودنم؟ بابام؟مامانم؟ نمیدونم ولی هرچی هست خوشحالم که دارمش

در نتیجه شما هیچ وقت متوجه نخواهید شد من چقدر خوشحال می شم که دارم بهتون کمک میکنم ؛ اگر متوجه می شدید هیچ وقت نگران مزاحم بودن یا نبودن نبودید

Sina Sabetifard

کاخ نیاوران

جمعه پنجم بهمن ۱۴۰۳، 21:49

خیلی وقت بود با بچه های کلاس فیزیک دانشگاه قصد داشتیم بریم بیرون
اما انقدر ترم سنگین و فشرده بود کسی فرصت این کار رو نداشت اصلا

دیگه بین ۲ ترم هم یسری ها پروژه داشتن نشد

تا امروز دقیقا روز قبل ترم ۲

دیگه بعد از کش و قوس های فراوان ، کاخ نیاوران انتخاب شد

تقریبا نزدیک میدون تجریش

فضای خوب و قشنگی داشت ، اینجا یکی از استراحتگاه های محمدرضا شاه بوده که چند ساختمون داشت

کاخ اصلی ، گالری شخصی فرح ، کتابخونه و ....

این کاخ همه چی داشت ، البته اول حس نمایشگاه مبل بهت دست میداد ، هر جایی که فکر کنید برداشته بود مرحوم مبل گذاشته بود

کنار پریز ، زیر راه پله ، دم در ، دم ایوان

هرجا که بگید

یدونه سینما اختصاصی که از نصف پردیس های ایران بزرگ تره ، سالن نهارخوری ، سالن جلسات ، اتاق آرایش فرح ، اتاق لباس فرح و ...

محمدرضا اگر اشتباه نکنم ۴ تا بچه داشت

رضا ، فرحناز ، علیرضا ، لیلا

هر کدوم یه اتاق داشتن که اون اتاق همه چی داشت هیچ ، هر کدوم به تم و سلیقه خودشون یه حموم مستر و وان دار هم داشتن


علیرضا و رضا هرکدوم یه اتاق مطالعه جدا هم داشتن

حقیقتا کتابخونه خصوصی بخوام محتواش رو بگم خودشون تو یکی از مجسمه ها خلاصه کردن ، هیچ!

واقعا جز کتاب چیزی نداشت

فقط اونجا هم مرحوم مبل گذاشته بود

کوشک احمدشاهی

اینجا دقیقا یادم نمیاد الان محل چی بوده

اما خب مجلل تر از کاخ بود ، انگار مثلا مهمون خاص میومد اینجا میاوردنش داخل این کاخ

اینجا رضا پهلوی اتاق مطالعه داشت ، یه سالن نهارخوری مجلل همراه با وودکا و تجهیزات

اشیا خاص هم اینجا نگه میداشتن

کمی مدرن تر از کاخ اصلی بود

نمایشگاه ماشین

اینجا کلا ۲ تا ماشین بود که رولز رویس بودن

واقعا رولز رویس یه ابهتی داره

یکی از ماشین ها یخچال هم داشت

یک عالمه ماشین کوچک سفارشی هم برای بازی بچه ها بود ، چند تا ماشین سرعتی مثل F1 هم بود

اما فکر کنم تنوع ماشین کاخ های دیگه باید بیشتر باشه...

موزه جهان نما

این موزه در اصل گالری شخصی فرح پهلوی بود ، برای خودش آثاری جمع کرده بود که واقعا ما هر چی میدیدیم نمی فهمیدیم این چیه دقیقا ، بعضی هاش واقعا داغون بود ، اصلا خنده دار

در نهایت هم بعد ۴ ساعت موزه گردی رفتیم ناهار بخوریم

قرار بود هایدا تجریش بریم راننده هم من😂 اشتباهی هایدا آجودانیه زدم تو مپ که برم به سمتش(تقریبا ۴۵ دقیقه دیرتر رسیدیم)

و موقعی که رسیدیم فهمیدم و گروه اسنپ بگیر ها رسیده بودن و خاطرات سرزمین سوخاری ۲ سال پیش برام زنده شد...

خلاصه موزه دورهمی خوش میگذره ، خواستید برید حتما!

پایان

Sina Sabetifard

جمع بندی ترم ۱

جمعه بیست و هشتم دی ۱۴۰۳، 0:46

خب تقریبا میشه جز یک درس ۲ واحدی بقیه نمرات ترم ۱ ام اومده

ریاضی ۱۷

فیزیک ۱۶.۹

شیمی ۱۵.۷۵

شناخت کشتی ۲۰

مهارت هم مونده ولی دعا میکنم که ۲۰

با حساب مهارت ۲۰ معدل این ترمم به ۱۷.۶۲ میرسه

من هدفم برای این ترم الف شدن بود ولی صرفا الف شدن نبود

هدفم این بود که بهترین خودم رو به نمایش بذارم و درس ریاضی و شیمی خوب نشدم و راضی نیستم از نمرم

ترم بعد باید تلاشمو از این بیشتر بکنم ؛ من برای هدف های بزرگ به امیرکبیر اومدم ؛ برای رسیدن به تک تکشون میخوام تلاش کنم ؛ امیدوارم موفق بشم داخلش...

راستش این روزا حس میکنم خیلی تنهام ؛ از اون نظر که من آدم اجتماعی هستم ولی خب کسی نیست که بتونم باهاش راحت حرف بزنم ؛ بعد اون شکست بزرگ دیگه نمیتونم به کسی اعتماد کنم ؛ نمیدونم ولی خیلی بد شد برام

حالا حالا هم تنها میمونم ؛ به نظرم نیازه برای پخته شدنم

به امید روزی که حال دل هممون بهتر باشه

Sina Sabetifard

پایان ترم اول

جمعه بیست و یکم دی ۱۴۰۳، 22:4

ترم اول تموم شد

البته ۲ ۳ روزی میشه تموم میشه ولی خب الان که ذهنم باز شده میخوام راجع بهش بنویسم

ترم اول ما نسبت به همه ترم اولیا دیرتر شروع شد و تو همین ترم اولیا هم زودتر از همه تموم شد

ترم به نظرم خوبی بود ؛ خوشحالم از اینکه امیرکبیر درس میخونم ؛ هم بچه های دانشکده گلن ( ترکیبی از معرفت و درسخونیت هست) هم بچه های دانشگاه خوبن ( نه زیادی خرخونن نه زیادی ول انگارن)

وضعیت درسی خودمم ؛ میان ترم فوق العاده ای داشتم اما الان اگر شانس بیارم دوباره میتونم با ثبت نمرات A و یدونه B ترم رو به پایان ببرم

این ترم همه چی داشت راضیم ازش

ترم بعد به احتمال زیاد ۱۷ واحد بردارم شایدم ۱۸ تا

برنامم سنگین تر از این ترم میشه ؛ امیدوارم از پسش بر بیام :)

Sina Sabetifard

پیشنهادی که رد کردم....

دوشنبه بیست و ششم آذر ۱۴۰۳، 11:53

خب ما دو ماه هم هنوز نشده رفتیم دانشگاه ؛ به طور دقیق بخوام بگم ۲۸ مهر روز اولی بود که رفتیم دانشگاه و واقعا تا ۲ هفته اول ؛ هیچ کس ؛ هیچ کسی رو به طور جدی نمیشناخت

هفته گذشته متوجه شدم شخصی داخل دانشکده خودمون از من خوشش میاد

حالا چه متر و معیاری داشته رو نمیدونم ؛ فقط میدونستم از من خوشش میاد

اما خب ما خودمون رو بهتر از هر کس دیگه ای میشناسیم ؛ میدونیم چی برامون زوده ؛ چی برامون دیر هست و از این دست موارد

به طور علنی خودش بهم نگفت ابتدا ؛ یکی از هم دوره ای هامون گفت ؛ به اون هم گفتم نه

اما رفتار و برخورد هاش سر کلاس های مشترکمون جوری نبود که انگار واقعا متوجه شده باشه نه

زل زدن های عجیب و معذب کننده ؛ آهنگ و متن های ناشناس ؛ این ها نشون میداد که نه انگاری به گوششون نخورده

دیگه بعد از داستانی تصمیم گرفتم بهش بگم من میدونم شما از من خوشت میاد و من اهل این کار ها نیستم

یعنی یکبار تجربه کردم به مدت کوتاه و میدونستم که منی که نه

استقلال مالی دارم ؛ نه بلوغ فکری دارم ؛ نه حتی شرایط خانوادگی درست درمونی که دارم ؛ بدرد رابطه پوچ و بی هدف نمیخورم

حالا بماند برخی فاکتور ها و رد فلگ هایی هم که دارم رعایت نشده بود اما خب در وهله اول این ها مهم تر بود که نداشتم

خلاصه من به طور رسمی و علنی ؛ نه خودم رو گفتم ؛ امیدوارم درکم کنه و ضربه در غرورش تلقی نشه:)

Sina Sabetifard
صفحه بعد
© سینا ثابتی فرد||Sina Sabetifard
طراح قالب: وبلاگ :: webloog
درباره من
سینا ثابتی فرد||Sina Sabetifard سلاممم؛
من سینا هستم ، متولد سال ۱۳۸۴ از تهران
فارغ التحصیل دبیرستان علامه حلی ۱ تهران و درحال حاضر دانشجوی مهندسی دریا دانشگاه صنعتی امیرکبیر
از سال ۱۴۰۰ اینجارو راه اندازی کردم که کمی از خودم و اتفاقات شاد و تلخ و ترش و شیرین زندگیم بنویسم
اگر دوست داشتید میتونید برای نوشته های بیشتر به کانال تلگرامیم سر بزنید
ممنونم:)
جدیدترین‌ها
  • وَقایِع مَن پنجشنبه بیست و نهم تیر ۱۴۰۲
  • سفر نامه بوشهر؛ قسمت صفر سه شنبه دوم دی ۱۴۰۴
  • سفرنامه .... قسمت صفر دوشنبه یکم دی ۱۴۰۴
  • اتمام میان ترم ها جمعه بیست و هشتم آذر ۱۴۰۴
  • هرچیزی به جای خود جمعه چهاردهم آذر ۱۴۰۴
  • صبر؛ خوب یا بد؟ پنجشنبه ششم آذر ۱۴۰۴
  • هفته سنگین جمعه سی ام آبان ۱۴۰۴
  • هم کلامی با هم نوع پنجشنبه بیست و نهم آبان ۱۴۰۴
  • دو سال شد. چهارشنبه بیست و هشتم آبان ۱۴۰۴
  • این روزا پنجشنبه پانزدهم آبان ۱۴۰۴
  • یک سال شد جمعه دوم آبان ۱۴۰۴
  • پایان دهه دوم.. سه شنبه پانزدهم مهر ۱۴۰۴
موضوعات
  • من به تصویر
  • فیلم و سریال
  • علامه حلی
  • فوتبال
  • امیرکبیر
برچسب‌ها
  • کنکور1403 (27)
  • سینا ثابتی فرد (23)
  • علامه حلی تهران (12)
  • Sina Sabetifard (11)
  • مشهد (8)
  • سکته مغزی (7)
  • حلی سنج (7)
  • اعلام وضعیت نهایی (7)
  • اعلام وضعیت (6)
  • من و بابام (5)
  • آزمون (5)
  • سمپادیا (4)
  • SinaSabetifard (4)
  • عید1402 (4)
  • قلمچی (3)
  • سال نو (3)
  • سمپاد (3)
  • سکته (3)
  • شانس (2)
  • جنگ (2)
دوستان
  • کانال تلگرامی
  • Instagram(Public)
  • Linked In
  • Instagram(Private)
  • Aparat
  • Twitter
امکانات
تماس با ما

ساعت و تاريخ

آمارگیر وبلاگ