سینا ثابتی فرد||Sina Sabetifard

سینا ثابتی فرد||Sina Sabetifard

وَقایِع مَن

  • خانه
  • پروفایل
  • آرشیو
  • نوشته‌های بیشتر

تغییر وضعیت

شنبه هجدهم فروردین ۱۴۰۳، 14:6

دیروز ظهر که متن قبلی رو نوشتم واقعا حال روحیم خیلی بد بود یعنی در عمیق ترین دره های ممکن خودم رو تصور میکردم طوری که مادر خواهر و برادرم وقتی به سینما رفتن از رفتن با اونا اجتناب کردم و گفتم با بابا خونه میمونم

وقتی اونا رفتن با بابام تصمیم گرفتیم 2 تایی بریم خونه مامان بزرگم ، اسنپ گرفتم و کرایه اش از فاصله مترو هروی تا خونه خودمون هم در روز های عادی کمتر بود!

رفتیم اونجا و بابام خیلییی خوشحال شد از این کار بنده و سپس با مامان بزرگم و دختر عمم رفتیم پارک کنار خونشون کمی قدم زدیم و بعدش هم با بابام برگشتیم و من تصمیم گرفتم برای اینکه فضای خونه کمی بهتر بشه شیرینی تر و گل بخرم و دادم بابام بیاره و خب همه خشنود گشتن

بعضی وقت ها یه کار و حرکت همه چیز رو عوض میکنه ؛ از حرکت های کوچک غافل نشید!

من و بابام
Sina Sabetifard

اعلام وضعیت ؛ قسمت دوم

دوشنبه هجدهم دی ۱۴۰۲، 19:52

سلامممم....

امروز میخوام یک شرح از یازدهم دی تا به امروز بدم

خب شاید این برداشت بشه که خب مگه هفته پیش تا امروز فرق اونچنانی هم کرده بابات؟
باید بگم بله ، بسیار زیاد

در واقع میخوام یکمی از اتفاقات مثبت این یک هفته اخیر بنویسم

اول از همه که خب ادراک و درک بابام میشه گفت سر جاشه

یعنی جوابایی که میده دیگه از بی قراری نیست
اون روزای اول خیلی بی قرار و کلافه بود که چرا نمی فهمید چی میگم
ولی خب الان هم ما می فهمیم چی میگه هم خودش میدونه چجوری بگه بهتره

برای اینکه یذره بهتر متوجه بشید منظورم چیه دیشب خونه کمی از حالت عادی گرم تر بود
و خب بابام گرمش شده بود
خب راه حل اول اینه که لحاف رو از روش برداره که اون کارو کرد
راه حل دوم؟
خاموش کردن شوفاژ
خب این چند روز که نهایت درخواست عجیب بابام لیمو شیرین بود شوفاژ یذره دور از ذهنمون بود که بخواد بگه خاموش کنیم
دست منو گرفت گفت "بلو" منم هی میرفتم عقب تر بعد به یجا رسیدم گفت خوبه
دیدم کلا یه مبل هست یه بوفه یه کاپشن
گیج شدم گفتم چی میخوای بابا؟
با دستش یجوری پشت بوفه رو نشون داد
که خب شوفاژ بود و گفتم بابا گرمته ؟ که خب اره و خاموش کردیم
دو هفته قبل دکتر به ما گفت فعلا پدرت درکی از اشیا نداره ، یعنی نمیدونه در چیه دیوار چیه ساعت چیه
ازش هم بپرسی نمیدونه کجاست ، چون اصلا نمیدونه چیه
ولی خب همین این داستان شوفاژ هم کنترل تلویزیون هم ساعت رو دیوار رو خونه نشون میده ادراکش برگشته یا دست کم بهتر شده
همیشه به ساعت نگاه میکنه اگر 12 1 باشه گیر میده خواهرم کجاست(خواهرم این تایم میاد خونه)
اگر کنترل بدی دستش بهش بگی کانالو عوض کن میتونه ، اگر بگی صدارو کم کن میکنه بگی هم خاموش کن میکنه

راجب تکلم هم خب از روز اول که اومده خونه هم بهتر شده
عجیب ترینش قطعا قطعا صلوات فرستادنشه
یجوری تر تمیز صلوات میفرسته که نگم اصلا
یسری کلمات ناخودآگاهشم میتونه بگه
مثلا هر وقت از خالم میخواست تشکر کنه میگفت متشکر و خب خالم رو هم میبینه بهش میگه متشکر
یا مثلا ریشاشو مرتب کردم گفت دستت درد نکنه
یا مثلا یه غریبه ازش بپرسه چطوری میگه الحمدالله
و کلا فعلا وضعیت بابام اونطوری نیست که نتونه منظورشو نرسونه ، بزرگ ترین مشکل بیماران سکته مغزی همین هست که نمیتونن بگن چی میخوان

و همه مهم ترین و مشهود ترین تغییر
حرکت اندام های بی حس!!
از هفته قبل شنبه هر روز به طور مداوم فیزیو تراپی شده
پای راستشو تا حد خوبی میتونه تکون بده هفته قبل تقریبا 0 بود
دست راستش هم شست و انگشت اشاره رو میتونه فعلا(دست کمی زمان بر تر هست)
به امید خدا شاید تا یک ماه آینده بتونه دوباره با کمک راه بره و این خیلی برا روحیش خوبه

در کل امیدواری ما برای برگشت به مسیر درست زندگی بیشتر از قبل شده و امیدوارم اعلام وضعیت 3 از این هم بیشتر و بهتر تغییر کرده باشه بابام

آمین

من و بابام سکته مغزی پیشرفت اعلام وضعیت
Sina Sabetifard

بازگشت به کتابخانه ؛ فصل دوم

شنبه شانزدهم دی ۱۴۰۲، 23:29

28 آبان ، آخرین روزی بود که به کتابخونه رفتم

یک دوشنبه عادی ، روتین و نرمال

بخاطر جلب توجه مدیرکل مدیر کتابخونه برامون میز و صندلی تهیه کرده بود که تو سرمای زمستون دیگه نیاز نباشه روی سنگ های سرد و سخت پله های کتابخونه بشینیم و میون انبوه گربه های گرسنه و غذا بو کشیده غذاهامون رو بخوریم

همه چیز حاکی از این بود که قراره همه چیز بهتر و بهتر بشه

منم برای دومین بار تصمیم گرفته بودم از کترینگ سر کوچه کتابخونه یکی دیگه از آیتم های منو رو امتحان کنم ، این سری چلوکباب کوبیده ، 95 تومن!

چلو کباب رو خوردیم و دوستم اومد و عینکشو عوض کرده بود و شبیه این عینک های آریان حیدری خریده بود و به قولی خیلی خفن بود و عینکشو بعد از ناهار ازش قرض گرفتم و چند تا سلفی باهاش انداختم

بعدشم رفتم داخل کتابخونه و مشغول آزمون هندسه شدم ، 80 درصد زدم ، شدم 6 پایه!

همه چیز داشت خوب پیش میرفت ، بعدشم بارون سنگینی گرفت که ما رو مجبور کرد از زیر سقف های کتابخونه بقیه زنگ های تفریح رو بگذرونیم

ساعت 8 و نیم شد و زنگ زدم بابام

گفت تو راهه ولی ترافیکه ، منتظر بمونم

منتظر موندم و نیامد ، تو ترافیک گیر کرده بود

بعد از نیم ساعت تاخیر اومد و گفت سینا روزای بارونی دیگه نیا اینجا

و اون روز تموم شد

و.....

1 ماه 17 18 روز از اون روز میگذره

آخرین دوشنبه ای که تنها دغدغم کنکورم بود

هیچ چیز شبیه گذشته نمیشه ولی حس امروز یجوری بود

برای بار اول بود بعد از سکته بابام برگشته بودم اینجا

موقع برگشت...

منتظرم بودم یه ال نود سفید اتومات بیاد

ولی دیگه نمیاد

هیج وقت

حواسم نبود اولش میخواستم به بابام اس ام اس بدم بیاد دنبالم

ولی یادم افتاد که دیگه...

اون بر میگرده ، اون درست میشه مثل روز اولش

ولی ما ؟ نه

من و بابام کتابخونه سکته
Sina Sabetifard

ملاقات من و بابا

شنبه بیست و پنجم آذر ۱۴۰۲، 9:21

امروز که ملاقات پدرم رفتم به شدت کلافه و ناراحت بود ، حق هم داره

فکر کن ۴ آذر زندگی عادیتو داشته باشی روز قبلش از شمال برگشته باشی و هفته بعد هم قرار باشه یدور دیه بری ،قبل از اینکه پسرت زنگ بزنه خودت زنگ بزنی پسرت بگی کجاست و کی بیاد دنبالش دم مترو و بعدشم بری عایق بندی موتورخونه ساختمون رو چک کنی شبشم بازی افتضاح استقلال ذوب آهن رو ببینی و شام سبک و دوست داشتنیتو بخوری و چک کردن اینستاگرام و سایت های خبری و خواب تو همون تایم همیشگی


و یهو صبح ۵ آذر میبینی نمیتونی پاشی ، نمیتونی حرف بزنی ، یک طرف بدنت بی حسه و کسیم نیست و حتی نمیدونی چیشده!
تا ۵:۴۵ صبح همین وضعیت رو داری تا پسرت از خوابش بیدار شه و بره اول دست و صورتشو بشوره بیاد بیرون و همون لحظات بی خبر از همه چی با خودش تو روشویی بگه بریم که یک روز فوق العاده دیه با خوشطینت و رفقاش داشته باشیم و اصلا نمیدونه چه دغدغه سبکی داره و میاد بیرون به سمت سالن و تو رو تو این وضعیت میبینه و گیج میشه چرا بابام نمیتونه حرف بزنه و داره از خودش صدای های عجیب در میاره و چند تا قلت زده ، تازه اولشم فکر میکنه شوخیه و ناز کردنت برای خواب بیشتره و میاد سر و پات و میکنه از اونور پرت میشی و اینجاست پسرت و همسرت میفهمن اوضاع جدیه و زنگ میزنن اورژانس!

و میبرنت بیمارستان و اونجا میگن سکته کردیو و ۲ تا رگ گردنت پاره شده و میری اتاق و عمل و لخته های بزرگ رو ازسرت خارج میکنن و مستقیم icu
هنوز ۱۲ ساعت از دیدن بازی استقلال و ذوب آهن نگذشته و این همه بلا !


و ۲۰ روزه تنها تصویرت از دنیا مانیتور های تخت روبرویی تو icu هست و نصف بدنت رو نمیتونی تکون بدیو و کل خانوادتو روزی ۳۰ دقیقه میبینی و نمیتونی از دردات بگی

بابای من خیلی به اندازه من ادم پرحرفی نبود که اگر بهش بگیم ۱ ساعت سکوت کن نتونه و ناراحتی بخاطرش داشته باشه ولی الان میدونم هر ثانیه که نمیتونه حرف بزنه ، چقدر دلش میخواد حرف بزنه و نمیتونه و ما باید باهاش حرف بزنیم و بجاش جواب بدیم تا کمی تسکین بگیره که میفهمیم چی میخواد بگه و بهش بگیم همه چی درست میشه و امیدوار به حرف ما....

امیدوارم که به امیدواری هامون اعتماد داشته باشه و کمتر ناراحت بشه...

من و بابام
Sina Sabetifard
© سینا ثابتی فرد||Sina Sabetifard
طراح قالب: وبلاگ :: webloog
درباره من
سینا ثابتی فرد||Sina Sabetifard سلاممم؛
من سینا هستم ، متولد سال ۱۳۸۴ از تهران
فارغ التحصیل دبیرستان علامه حلی ۱ تهران و درحال حاضر دانشجوی مهندسی دریا دانشگاه صنعتی امیرکبیر
از سال ۱۴۰۰ اینجارو راه اندازی کردم که کمی از خودم و اتفاقات شاد و تلخ و ترش و شیرین زندگیم بنویسم
اگر دوست داشتید میتونید برای نوشته های بیشتر به کانال تلگرامیم سر بزنید
ممنونم:)
جدیدترین‌ها
  • وَقایِع مَن پنجشنبه بیست و نهم تیر ۱۴۰۲
  • یک سال شد جمعه دوم آبان ۱۴۰۴
  • پایان دهه دوم.. سه شنبه پانزدهم مهر ۱۴۰۴
  • دل شکستی جمعه بیست و یکم شهریور ۱۴۰۴
  • اتمام ترم ۲ سه شنبه یازدهم شهریور ۱۴۰۴
  • جمعه سی و یکم مرداد ۱۴۰۴
  • مکالمه غیر منتظره چهارشنبه بیست و نهم مرداد ۱۴۰۴
  • تغییرات جدید ۴ دوشنبه بیستم مرداد ۱۴۰۴
  • تغییرات جدید ۳ سه شنبه هفتم مرداد ۱۴۰۴
  • تغییرات جدید ۲ جمعه بیست و هفتم تیر ۱۴۰۴
  • تغییرات جدید سه شنبه هفدهم تیر ۱۴۰۴
  • اعتراف به شکست شنبه هفتم تیر ۱۴۰۴
موضوعات
  • من به تصویر
  • فیلم و سریال
  • علامه حلی
  • فوتبال
  • امیرکبیر
برچسب‌ها
  • کنکور1403 (27)
  • سینا ثابتی فرد (23)
  • علامه حلی تهران (12)
  • Sina Sabetifard (11)
  • مشهد (8)
  • سکته مغزی (7)
  • حلی سنج (7)
  • اعلام وضعیت نهایی (7)
  • اعلام وضعیت (6)
  • آزمون (5)
  • SinaSabetifard (4)
  • من و بابام (4)
  • سمپادیا (4)
  • عید1402 (4)
  • قلمچی (3)
  • سال نو (3)
  • سمپاد (3)
  • سکته (3)
  • شانس (2)
  • جنگ (2)
دوستان
  • کانال تلگرامی
  • Instagram(Public)
  • Linked In
  • Instagram(Private)
  • Aparat
  • Twitter
امکانات
تماس با ما

ساعت و تاريخ

آمارگیر وبلاگ