بازگشت به کتابخانه ؛ فصل دوم
28 آبان ، آخرین روزی بود که به کتابخونه رفتم
یک دوشنبه عادی ، روتین و نرمال
بخاطر جلب توجه مدیرکل مدیر کتابخونه برامون میز و صندلی تهیه کرده بود که تو سرمای زمستون دیگه نیاز نباشه روی سنگ های سرد و سخت پله های کتابخونه بشینیم و میون انبوه گربه های گرسنه و غذا بو کشیده غذاهامون رو بخوریم
همه چیز حاکی از این بود که قراره همه چیز بهتر و بهتر بشه
منم برای دومین بار تصمیم گرفته بودم از کترینگ سر کوچه کتابخونه یکی دیگه از آیتم های منو رو امتحان کنم ، این سری چلوکباب کوبیده ، 95 تومن!
چلو کباب رو خوردیم و دوستم اومد و عینکشو عوض کرده بود و شبیه این عینک های آریان حیدری خریده بود و به قولی خیلی خفن بود و عینکشو بعد از ناهار ازش قرض گرفتم و چند تا سلفی باهاش انداختم
بعدشم رفتم داخل کتابخونه و مشغول آزمون هندسه شدم ، 80 درصد زدم ، شدم 6 پایه!
همه چیز داشت خوب پیش میرفت ، بعدشم بارون سنگینی گرفت که ما رو مجبور کرد از زیر سقف های کتابخونه بقیه زنگ های تفریح رو بگذرونیم
ساعت 8 و نیم شد و زنگ زدم بابام
گفت تو راهه ولی ترافیکه ، منتظر بمونم
منتظر موندم و نیامد ، تو ترافیک گیر کرده بود
بعد از نیم ساعت تاخیر اومد و گفت سینا روزای بارونی دیگه نیا اینجا
و اون روز تموم شد
و.....
1 ماه 17 18 روز از اون روز میگذره
آخرین دوشنبه ای که تنها دغدغم کنکورم بود
هیچ چیز شبیه گذشته نمیشه ولی حس امروز یجوری بود
برای بار اول بود بعد از سکته بابام برگشته بودم اینجا
موقع برگشت...
منتظرم بودم یه ال نود سفید اتومات بیاد
ولی دیگه نمیاد
هیج وقت
حواسم نبود اولش میخواستم به بابام اس ام اس بدم بیاد دنبالم
ولی یادم افتاد که دیگه...
اون بر میگرده ، اون درست میشه مثل روز اولش
ولی ما ؟ نه