دو سال شد.
آذر امسال، دومین سال روز سکته مغزی بابام تو خواب هست، روزی که شاید زندگی من، اطرافیان برای همیشه تغییر کرد
روزای سختی رو گذروندیم، روزایی که امیدی نبود، روزایی که احتمال مرگ چندین برابر بازگشت بود، روزایی که نمیگذشت، روزایی که بابام قبلش ازم قول گرفته بود هر اتفاقی تو سال کنکورت افتاد نباید از تست زدن دست بکشی
ولی ایا فکرشو میکرد این بلا سر خودش بیاد؟
ببخشید بابا، نتونستم، شرمندم، درسته قول دادم هر اتفاقی که رخ داد درسم رو درست بخونم
درسته بهت قول دادم حتما زیر ۱۰۰۰ میشم و نشدم، درسته بهت قول دادم کاری میکنم بابابزرگ از اون دنیا بهم افتخار کنه و نمیدونم می کنه یا نه
ولی تو بابا بودی، کلی مسئولیت داشتی که ما هیچ وقت تا وقتی که اینطوری شدیم درکشون نمیکردیم
جسمم تو متروی صیاد شیرازیه الان فکرم کجاست؟
فکرم همه جاست، فکرم به تعمیرگاه فردا هست، فکرم به وسایل امانت داده شده و پس نگرفته شده هست، فکرم به شاخص بورس هست، فکرم هزینه های خونه هست، فکرم به همه چیز هست، همونطور که تو فکرت همه جا بود و نمیگفتی، فکر میکردیم تو خودتی، ولی نبودی، منم نیستم
این ۲ سال مفهوم خیلی چیز ها متاسفانه برام عوض شد، دیگه مثل قبل توی درس خوندن به آب و آتیش نمیزنم، دیگه مثل قبل دغدغم مزه متفاوت شیر قهوه ماهشام و دامداران نیست.
دیگه مثل قبل جلوی مترو منتظر کسی نمی مونم، دیگه مثل قبل صبحا تو ماشین گرم و نرم مدرسه و دانشگاه و ... نمیرم
و خیلی چیز های دیگه که الان دغدغه من هست، دغدغه خیلی از هم سن ها هم هست، اما متاسفانه یه خیلی از دغدغه های اونا دغدغه من نیست
من دغدغه تموم شدن پول تو جیبی ندارم، دغدغه پول شدن پول کل خونه رو دارم
من دغدغه یروز دیرتر اومدن اپیزود n ام سریال x رو ندارم، من دغدغه یروز دیرتر اومدن حقوق رو دارم
من دغدغه خرابی لپ تاپ رو ندارم چون اصلا لپ تاپ خاصی ندارم
نمیگم چرا دغدغه های من رو ندارید، منم دوست نداشتم دغدغم این ها باشه
به امید سلامتی همه افراد بیمار دنیا
آمین