تغییر وضعیت
شنبه هجدهم فروردین ۱۴۰۳، 14:6
دیروز ظهر که متن قبلی رو نوشتم واقعا حال روحیم خیلی بد بود یعنی در عمیق ترین دره های ممکن خودم رو تصور میکردم طوری که مادر خواهر و برادرم وقتی به سینما رفتن از رفتن با اونا اجتناب کردم و گفتم با بابا خونه میمونم
وقتی اونا رفتن با بابام تصمیم گرفتیم 2 تایی بریم خونه مامان بزرگم ، اسنپ گرفتم و کرایه اش از فاصله مترو هروی تا خونه خودمون هم در روز های عادی کمتر بود!
رفتیم اونجا و بابام خیلییی خوشحال شد از این کار بنده و سپس با مامان بزرگم و دختر عمم رفتیم پارک کنار خونشون کمی قدم زدیم و بعدش هم با بابام برگشتیم و من تصمیم گرفتم برای اینکه فضای خونه کمی بهتر بشه شیرینی تر و گل بخرم و دادم بابام بیاره و خب همه خشنود گشتن
بعضی وقت ها یه کار و حرکت همه چیز رو عوض میکنه ؛ از حرکت های کوچک غافل نشید!