تنهایی
امروز 17 فرودین هست و من دقیقا 3 هفته دیگه کنکور دارم ، برای اینکه گذر زمان رو بتونید حس کنید باید بگم که 3 هفته پیش عید نوروز بود
بیشتر از همیشه احساس تنهایی میکنم ، خیلی تنهام ، خیلی ، خیلی بیشتر از خیلی
خیلی زیاد
چی میشد سال کنکور من هم مثل بقیه عادی بود؟ منم دغدغه ای جز درس نداشتم ؟ منم فضای خونمون عادی بود ؟ منم میتونستم بدون هیچ استرس و فضای متشنجی به آینده بعد کنکورم فکر کنم؟ چرا اینطوری شد؟ دلیلش چی بود؟ به قولی بخاطر کدامین گناه این بلا سر من اومد؟
همه پسرا مطلقا مامانین ولی من جفتشون رو به یه اندازه دوست داشتم هر کدوم تو یک بخش پشت من بودن ولی چرا اون زمانی که بابام باید پشتم میبود رو تخت ICU خوابیده بود؟ چرا الان که بهش نیاز دارم نمیتونه دیگه بهم کمک کنه؟
همیشه میگم شاید خدا خواسته مارو قوی تر کنه ، ولی دقیقا چی ازمون موند که بخواد قوی تر کنه؟
زندگی ما از دست رفت چی ازش موند که بخوایم با قوی تر شدن بهترش کنیم؟
دلم برای بابام خیلی می سوزه ، اینکه تا 5 ماه پیش خودش 3 تا خانواده رو مدیریت میکرد و الان برای کوچیک ترین کار ها هم نیازمند نظر و موافقت دیگران هست رو نباید تو این سن تجربه میکرد باید آروم آروم گود رو ترک میکرد نه یهویی
این بعد روحی روانی این اتفاق خیلی من رو اذیت کرده همیشه میخوام بلند پروازی کنم میگم پس بابام چی اون که نمیتونه بیاد اون که نمیتونه فلان کارو کنه اون که نمیتونه تحمل کنه و اره این اتفاق سقف کارای هممون رو کوتاه تر کرد
دلم میخواد یروزی پاشم ببینم این جریانات خواب بوده ، تنها رویایی که میتونم داشته باشم...