وضعیت من قسمت 2
از دیروز آدرس اینجا بین دوستان مدرسه لو رفت و احتمالا دیگر تنها خواننده مطالبم خودم نیستم :)
دیروز تصمیم گرفتم بجای درس خواندن در خانه به کتابخانه بروم.
قرار گرفتن تو مکانی که شرایط ایده آلی برای درس خوندن هست، لذت بخش هست پس کتابخونه رفتن رو امتحان کنید...
بعد از اتمام زنگ شیمی که توقع داشتم فاجعه بار تر از آنچه دیدم و شنیدم تمام شود ( به گفتن الاغ اکتفا کرد) مستقیم به کتابخانه رفتم.
تصمیم گرفتم استراتژی (انگار جنگ جهانیه) رو پیاده کنم ، تست درس هایی که دقیقا همون روز خوندیم رو بزنم(و به مرور درس های گذشته)
تصمیم بدی نبود با یک مرور کوتاه شروع به تست زنی کردم
4 تا بازه 75 دقیقه ای + 15 دقیقه استراحت فی ما بین...
همه چیز تا ساعت 8:45 خوب پیش میرفت و منتظر بودم پدرم یا مادرم اعلام حضور کنند که به دنبالم بیایند ...
ولی خب زندگی اونچیزی که فکر میکنیم نیست
کسی تماس نگرفت ، خودم تماس گرفتم ؛ گفتند : "خونه نیستیم،کلید داری؟"(لحنی که انگار مطمئن بودند بگویم اره که دارم" ولی خب من کلید نداشتم:/
پول هم نداشتم ، و حتی شارژ کافی هم برای اینکه اسنپ بگیرم نداشتم..
ساعت 9 شب بود و من یکدست سیاه پوش(پدربزرگم 3 هفته ای میشود فوت کرده است) ، می توان گفت تنها چیزی که از آن به مقدار بیش از کافی داشتم همان سیاهی و کیف بود:/ ، 2 کوله پشتی 5 کیلویی
به ناچار برای اینکه راننده های محترم بتوانند من را از سایه تشخیص دهند کیف رنگیم را دستم گرفتم، مایل به خیابون
آدم هر مسیری رو که بدونه ته داره میره ، مسیر من ته نداشت،سر هم نداشت،اصلا مسیری وجود نداشت. چون میدانستم هر چقدر زودتر به خونه برسم مدت زمان بیشتری باید پشت در بمانم و هر چه قدر دیرتر برسم باید سرمای بیشتری تحمل کنم.
ساعت 21:10 دقیقه رسیدم خونه ، پشت در ، برای اطمینان خاطر دادن تماسی گرفتم و گفتم کی میایید ، متوجه شدم هنوز نرفتند که بخواهد بیایند(تو نوبت پزشک بودن)
خواستم خودم رو سرگرم چیزی کنم ، چند باری تو اینستاگرام و توییتر آموزش باز کردن قفل ماشین های سایپا در 5 ثانیه رو دیده بودم ، سعی کردم این پلن رو ماشین مامانم انجام بدم که حداقل داخل ماشین بخوابم ، ولی متاسفانه نشد چون سیخ نداشتم و من 1:35 ساعت از عمرم رو پشت دری گذروندم که خونه ام بود:/
به هر چیزی که فکر کنید منم تو این 1:35 ساعت فکر کردم ...
دقایق زیادی تو آینه به خودم زل زدم ، خستگی و ناراحتی این چند روز از تک تک سلول(مولکول شاید) های صورتم مشخص بود.
موهای بلند(که دلم نمیاید بزنمشون چون اخرین باری که پدربزرگم من رو ماچ کرد همین سر و موی ناقابل بود) ، چشم های بادمجونی و از همه مهم تر روح خسته!!!
نتیجه اش شد این عکس :

شامگاه 10 اسنفد 1401