سفرنامه قم
"یک روز در قم"
بعد از دوشنبه و دوشنبستون ، عازم قم شدیم،(از این سفر هایی که دو روز قبل از حرکت جور می شود)
همانطور که دیدید جاده قم چیزی نداشت ، متاسفانه خود قم هم جز حرم چیز دیدنی ندارد!
من که خیلی به ظاهر افراد توجه نمیکنم ، اما خب اینجا میشود گفت با بازه اطمینان ۹۵ درصدی همه چادری و عمامه به سر هستند!
یک لحظه تصور کنید که یک آخوند وحاج خانم ترک موتور نشسته و در حال گاز دادن وسط اتوبان
این یک چیز عادی در قم هست!
ساعت ۹ تصمیم گرفتیم ابتدا شام بخوریم و سپس به حرم برویم.
مطابق انتظار، گم شدیم ، بله،وقتی نقشه خوان پارسا(برادرم) باشد خیلی امریست طبیعی!
کل قم را بی هدف گشتیم تا به رستورانی برسیم که بسته باشد:(
یک چیز جالب در قم ، یکسان نبودن چینش اسم محله های هم اسم با تهرانه ، شما یکهویی از رسالت اینجا میپری تو قدوسی و پاسداران:)
و اینکه با اینکه به نظر مهم ترین بخش قم حرم حضرت معصومه هست ولی تابلو های راهنمایی از شعاع ۱ کیلومتری مانده به حرم تازه ادرس میدادند!
سفر نامه قم قسمت سوم
"حرم"
من آمار ۲۰۰ درصد گم شدن در حرم را داشتم(۱ بار حضور و ۲ بار گم شدن)
حدود ساعت ۱۰ شب وارد حرم شدیم و گفتیم ابتدا در همین رستوران های داخل حرم(بعد از تلاش های نا فرجام قبل از ورود به حرم) غذایی میل کنیم
۴ بار عرض حرم را رفتیم و برگشتیم،چرا؟
از هر آدمی که آنجا میپرسیدی جوابش این الگوریتمی را داشت
+ آدرس کبابی y چیه؟
- کبابی y رو بهت معرفی کردن؟ بدرد نمیخوره بیا برو کبابی x فلان آدرس
و از نفر بعدی همین سوال و اضافه کردن کبابی جدید به میدان:/
و جالب تر اینکه اکثر رستوران ها در قم ۱۰ ۱۱ میبندن و هیچ کدوم از اون کبابی ها باز نبود!:/
این ساندویچی رو پیدا کردیم و حس میکنم بنده خدا چند سالی هست قیمت های منو اش رو اپدیت نکرده بود:/
چون از بوفه مدرسه مام منصف تر بود.
۴ ۵ تا ایتم مختلفشو سفارش دادیم و خوردیم و تازه ساعت ۱۱ شب دنبال علت چرایی حضورمان در قم بودیم!
حرم!
من که خیلی اهل این فضا نیستم و آخرین حضورم در این فضا به ۴ سال قبل بر میگرده.
وارد حرم شدیم و خب ، خیلی قشنگ بود ولی خب باز هم برایم قابل درک نبود بعضی از چیز ها..
*عکس هایی از حرم
تقریبا آخرای مراسم بودیم و منم فقط عکاس از مناظر داخل سالن که گوشیم ۸ درصد داشت و دیدم به به باجه شارژ تلفن دارن و چقدر هم مسئول باحالی داشت ، رایگان گرفت ازم گوشیمو و اصرار داشت حتما خاموش کنم گوشیمو.
در همین هین برگشتم سالن صحن خانوادگی(همان جایی که قبلا گم شده بودم)
این سریم گم شدم ولی کسی متوجه نشد:/
گوشی هم نداشتم که بخوام زنگ بزنم بگویم"کجایید؟":/
پیداشون کردم و بابام گفت خب سینا شروع کن بخون یچیزی ، عربی که بلدی
منم که چیزی بلد نیستم و راستشو گفتم
+سینا مگه مسلمون نیستی؟
-من ترجیح میدم از یک راه دیگه عمل کنم.
+خدا رو قبول داری؟
-معلومه که اره!
+پیغمبر رو چطور؟
-به عنوان یک پیام رسان بله
+ پس مشکل چیه؟
- من احکامشون رو قبول ندارم ، ترجیح میدم یکجور دیگه خدایم رو شکر کنم و بنده اش باشم
+ اها خب بیا یک ماچ بده ولی خیلی احمقی ، بابابزرگت خوبه نیست اینا رو ببینه
البته که بابابزرگمم فهمیده بود من راهم با او یکی نیست ولی خب ۲ میلیون تومن به من کادو داده بود که نمازم را بخوانم و من یک رکعتم نخوانده بودم
برای اینکه زیر قولم نزده باشم ۲ رکعت نمازی خواندم(البته ۲ تا ۲ رکعت ، یکی برای خودم و کنکورم و دیگری برای پدربزرگم) که گویا وضویی که گرفته بودم اشتباه بود:/(ترتیب جابجا بود)
ساعت ۱۲:۳۰ شد و گوشی رو از باجه تحویل گرفتم و برگشتیم.
#پایان