ماشین بابام
امروز روز جالبی نبود اصلا
از صبحش یچیز باورنکردنی دیدم اعصاب و روانم به هم ریخت درست شدم
بعد از ظهر یه خبری که میدونستم رخ میده رو شنیدم و بازم اعصاب و روانم به هم ریخت!
خبر خیلی ساده بود
داداشم اس ام اس زد
"ماشین بابا رو تحویل دادیم"
ماشین بابام یچیزی شبیه مستاجر بودن بود
ماهی یه مقدار خاص میدادیم و کل تایم برای ما بود ماشین ، از این ماشین های پلاک مخصوص و محدودیت دار نبود و منم خیلی خوشحال بودم امسال قراره دیگه تحویل بدیمش و ماشین خودمون رو تحویل بگیریم ، تیگو ۸ پرو !
ولی خب این یه خطی که داداشم نوشت فلش بکی بود به وسعت ۲۷۰ هزار کیلومتر!
و خب انسانیم دیگه ، دلمون برای لحظه هایی که میدونیم دیگه هیچ وقت تکرار نمیشن تنگ میشه برای همین کل باکس گسسته یه دست تست میزدم اون یکی دست دستمال به دست!
دلم تنگ میشه
برای اون شمال رفتن هایی که صندوق ماشین با سلام و صلوات بسته میشد
برای مهندسی باربند بستن هایی که سخت میزون میشد
برای جاده و چالوس رانندگی بابام و خواب عمیقم بغل پتو و بالشت
برای تخمین زمان رسیدن از روی ساعت شمار ماشینش
برای ناهارای یهویی وسط جاده و بیابون پشت صندوقش
و از همه بیشتر برای صبحا مدرسه بردنش
برای هر سری که سر صبح ساعت ۷ غر میزد سینا درس بخون تو کنکوری نمیخونی
برای تونل توحید
برای ترافیک خیابون کمالی
برای روزای بارونی که بخاریو تا ته میزد و نیاز نبود مسیر مترو تا مدرسه رو زیر بارون برم
و بیشتر از همه برای خودش وقتی پشت فرمون اهنگ داریوش پلی میشد ولوم رو تا ۵۰ میبرد بالا باهاش میخوند و هیچی براش مهم نبود ، حتی سلامت گوش ما:)