ملاقات من و بابا
امروز که ملاقات پدرم رفتم به شدت کلافه و ناراحت بود ، حق هم داره
فکر کن ۴ آذر زندگی عادیتو داشته باشی روز قبلش از شمال برگشته باشی و هفته بعد هم قرار باشه یدور دیه بری ،قبل از اینکه پسرت زنگ بزنه خودت زنگ بزنی پسرت بگی کجاست و کی بیاد دنبالش دم مترو و بعدشم بری عایق بندی موتورخونه ساختمون رو چک کنی شبشم بازی افتضاح استقلال ذوب آهن رو ببینی و شام سبک و دوست داشتنیتو بخوری و چک کردن اینستاگرام و سایت های خبری و خواب تو همون تایم همیشگی
و یهو صبح ۵ آذر میبینی نمیتونی پاشی ، نمیتونی حرف بزنی ، یک طرف بدنت بی حسه و کسیم نیست و حتی نمیدونی چیشده!
تا ۵:۴۵ صبح همین وضعیت رو داری تا پسرت از خوابش بیدار شه و بره اول دست و صورتشو بشوره بیاد بیرون و همون لحظات بی خبر از همه چی با خودش تو روشویی بگه بریم که یک روز فوق العاده دیه با خوشطینت و رفقاش داشته باشیم و اصلا نمیدونه چه دغدغه سبکی داره و میاد بیرون به سمت سالن و تو رو تو این وضعیت میبینه و گیج میشه چرا بابام نمیتونه حرف بزنه و داره از خودش صدای های عجیب در میاره و چند تا قلت زده ، تازه اولشم فکر میکنه شوخیه و ناز کردنت برای خواب بیشتره و میاد سر و پات و میکنه از اونور پرت میشی و اینجاست پسرت و همسرت میفهمن اوضاع جدیه و زنگ میزنن اورژانس!
و میبرنت بیمارستان و اونجا میگن سکته کردیو و ۲ تا رگ گردنت پاره شده و میری اتاق و عمل و لخته های بزرگ رو ازسرت خارج میکنن و مستقیم icu
هنوز ۱۲ ساعت از دیدن بازی استقلال و ذوب آهن نگذشته و این همه بلا !
و ۲۰ روزه تنها تصویرت از دنیا مانیتور های تخت روبرویی تو icu هست و نصف بدنت رو نمیتونی تکون بدیو و کل خانوادتو روزی ۳۰ دقیقه میبینی و نمیتونی از دردات بگی
بابای من خیلی به اندازه من ادم پرحرفی نبود که اگر بهش بگیم ۱ ساعت سکوت کن نتونه و ناراحتی بخاطرش داشته باشه ولی الان میدونم هر ثانیه که نمیتونه حرف بزنه ، چقدر دلش میخواد حرف بزنه و نمیتونه و ما باید باهاش حرف بزنیم و بجاش جواب بدیم تا کمی تسکین بگیره که میفهمیم چی میخواد بگه و بهش بگیم همه چی درست میشه و امیدوار به حرف ما....
امیدوارم که به امیدواری هامون اعتماد داشته باشه و کمتر ناراحت بشه...