حس بد
این متن فقط اینجا منتشر می شود!
حس خیلی بدی هست که یک روز دیگر را در مدرسه تمام میکنی و آماده رفتن به کتاب خانه می شوی و متوجه چیزایی می شوی که روانت را به هم بریزد
مسئله مربوط به خانواده نزدیک است.
نمیدانم کجا مسیر اشتباه است
نمیدانم
فقط این را میدانم که نمیدانم
برای یک پسر ، نه اصلا ، یک انسان سخت است که محبت نبیند ، محبت کند ، زخم بگیرد!
برای من سخت است که تو خانواده ای زندگی کنم که از بچگی هیچ حسی بهم نداشتن ، هیچ حسی ، صفر کلوین
نه از رفتار هیچ کدامشان
نه از زبان هیچ کدامشان
جز مادرم
برایم سخت بوده ،هست و خواهد بود که هیچ وقت الویت کسی نبوده باشم
بین هیچ و من ، هیچ را انتخاب بکنند
اما حقیقت تلخ همین است
برایم خیلی چیز ها سخت است
چهره ام را قضاوت میکنند ، تولدم را فراموش میکنند ، مسخره ام میکنند چون با انها فرق دارم ، ایده آل هایم شبیه آنها نیست ،رفتارم،اخلاقم،دیدگاهم ، کردارم هیچ کدامشان شبیه استاندارد های آن ها نیست
، در آخر هم اگر احتمال این را می دهند کنکور خوبی داشته باشم پز نبوغ بچه هایشان را به من می دهند نه با کارنامه درخشانشان ، با اینکه لاقل اینها شعور دارند و تو نداری و جوری رفتار میکنند که انگار من نیستم ، اگر هم هستم ، کسی نیستم
"اگر هم هستم یک مهندس بیشعور و یبس بدقواره هستم و چهره و استایل کلاسش پایین است"
امیدوارم شما در خانوادتان اونی باشید که کادو تولد ریالی و دلاری میگیرید ،
نه اونی که روز تولدش ،
گوشش به تلفنیست ،
که میداند،
هیچ وقت زنگ نمیخورد...