سینا ثابتی فرد||Sina Sabetifard

سینا ثابتی فرد||Sina Sabetifard

وَقایِع مَن

  • خانه
  • پروفایل
  • آرشیو
  • نوشته‌های بیشتر

روز شمار ؛ قسمت یک

دوشنبه بیست و سوم بهمن ۱۴۰۲، 11:44

تقریبا میشه گفت تا اولین مرحله از ماراتن دو ماهه کنکور کمتر از 80 روز مونده

وضعیت آمادگیم تو دروس پایه خیلی خوبه و 12 ام هم بگی نگی رسوندم تراز آخرین قلمچیم 6500 شد!

بر خلاف خیلی ها که کنکور اردیبهشت رو مدنظر قرار دادن برای من همه آزمون ها از یک درجه اهمیت قرار داره و پایان رسمی کنکورم رو ساعت 11 روز پنج شنبه 6 تیر میدونم و بعد از دیگه این ورژن از سینای سمپادی برای همیشه به خاطره ها می پیونده

قطعا دلم میخواد خیلی از جاها تغییر کنم

سبک زندگی ، رژیم غذایی ، استایل و در نهایت استایل بدنیم

و دوست دارم که بهتر شده باشم و بتونم به ایده آل های خودم برسم

چه به عنوان یک مهندس نخبه چه به عنوان یک دانشجوی پخمه!

روز شمار کنکور1403
Sina Sabetifard

22 بهمن

شنبه بیست و یکم بهمن ۱۴۰۲، 23:52

امروز ۲۲ بهمن هست ؛ برای خیلیا راهپیماییه ، برای خیلیا شمال و جوجه برای خیلیا خوابه برای یسریا کاره و برای من دیگه هیچ کدوم از اینا نیست...

۲۲ بهمن امسال اولین سالی هست که بابا محمود برای همیشه از میون ما رفته...

با اینکه ۹۰ سالش بود ولی هیچ وقت ، هیچ وقت ، هیچ وقت به فکر رفتن نبود ، همیشه جنس حرفاش مثل جوون ۱۸ سال بود البته ، جوون ۱۸ سال های قدیم ، الان کی به آینده امید داره
حتی سال آخرم که تولدشو تبریک گفتم به شوخی بهم گفت یه تخفیف بده صفر ۹۰ رو بردار ۹ بمونه بیشتر عمر کنیم


متاسفانه ۲۲ بهمن ۱۴۰۱ بر اثر سرطان پیشرفته برای همیشه از میان ما رفت

آخرین چیزی که ۲ ۳ روز قبل فوتش از بابام میخواست دو چیز بود : "عمر ، سلامتی"

Sina Sabetifard

فلش بک

چهارشنبه هجدهم بهمن ۱۴۰۲، 14:36

امروز اتفاقی رفتم سر دوربین فیلم برداریمون

آخرین باری که فیلم گرفتیم مراسم بله برون دختر عمم بود و قبل تر از اون تولد مامانم

و خب مامانم و بابام کنار هم نشسته بودن

بابامو دیدم انگار اون فیوز خاطراتی که خاموش شده بود روشن شد

تمام کاراش و رفتاراش مثل نور از تو مغزم رد شد

و البته اولش برام عجیب بود

بابام دست راستشو چقدر خوب داره تکون میده

عه داره صحبت میکنه

چقدر صورتش تپل تره

وقتی میخنده لبخندش کج نیست

و .....

اینارو دیدم دیگه دلم نمیخواد برم شمال

اونجا هر تیکش یه خاطره داره که بدجوری آدم رو می رنجونه!

بدون بابا هم؟ معلومه که کیف نمیده

Sina Sabetifard

شنبه چهاردهم بهمن ۱۴۰۲، 19:11

سلام ؛

چند وقتیه از اصل خودم دور شدم ، تقریبا 1 سال

و این داره من رو به شدت آزار میده ؛ چی شد اصلا که تصمیم گرفتم اینطوری باشم؟

انقدر سبک
انقدر ساده بین
انقدر منزجر کننده بودن

ولی هر چی هست خودم الان خودم رو دوست ندارم

من اون سینایی رو دوست دارم که معروف بود که کیفیت روابطش با دوستاش خیلی بالاست و کمیتشون خیلی کم

الان چی؟

نمیدونم چی شد و چه در من گذشت که کمیت روابطم به شدت بالا رفته و کیفیت هاشون در حد علی آباد ممسنی

و خب این برای یک انسان تلاشگر برای پیدا کردن شخصیت واحد اصلا خوب نیست

هر چی هست میدونم من این نبودم و نمیخوامم اینطوری بمونم ، چون نه برای خودم خوبه ، نه برای دیگران

همیشه دلم میخواد 100 درصد توانمو تو دوستی هام بذارم الان چیزی نزدیک به 5 درصده و خب اصلا خوشحالم نمیکنه و میدونم طرف مقابل هم این رو میفهمه

Sina Sabetifard

اعلام وضعیت ؛ قسمت سوم

جمعه سیزدهم بهمن ۱۴۰۲، 14:49

یادمه اینجا وقتی این متن رو نوشتم خوشبینانه ترین حالت های ممکن رو نوشتم
یعنی گفتم ایشالله ماه دیگه میتونه کم کم از تختش بلند شه قدم کوچیک برداره و دستشم بلند و کوتاه کنه خوبه قدم قدم بهتر میشه تا ۶ ماه دیگه

ولی خب ، تنها جایی که پیش بینی من خیلی بدبینانه تر از وضع حال بود همین جا بود!!


دیروز بردیمش سرکارش ، خودش از دم در تا آسانسور مرکز رو سرپایینی با واکر رفت و اندازه ۶ ۷ کارتن و کیسه مدارک شخصی تشخیص داد که باید بیاریم

تمام ۶ ۷ کارتن و کیسه مدارک رو اومد خونه نشست رو مبل چک کرد و فیش های وامش رو پیدا کرد داد دست من ، دیدم واقعا فیش ها ملزم به پرداخته اونو انجام دادم بازم گیر داد بهم ، بعد نیم ساعت کد گشایی به سند خونه رسیدیم که متوجه شدیم در رهن بانک برای وام هاست و باید فسخ رهن کنیم!(من حتی نمیدونستم که فسخ رهن چی هست)


یچیز جالب که هنوزم باهاش روبرو هستیم اینه که جواب یسری سوالات رو فقط با یه فرمت میدونه
یعنی ۲+۲ نمیتونه بگه چیه
ولی بهش بگیم ۲ تا سیب سبز داریم ۲ تا سیب قرمز کلا چند تا سیب داریم میگه "چااار"


یا مثلا خوندن رو نمیتونه، ولی از تو کانتکای گوشیش مامان بزرگم رو پیدا میکنه؛ زنگ میزنه احوال پرسیشو میکنه و تهشم یه خدااااا حافظ غلیظ میگه
(هیچ کدوم از کانتکای بابام عکس ندارن)

البته که دیروز ازش خواستیم بین یسری اسم رندوم اسم خودشو پیدا کنه و کرد ولی خب کامل نیست و امیدوارم سری بعدی که نوشتم ، این مرحله هم آنلاک شده باشه!

آمین❤️

اعلام وضعیت سکته مغزی
Sina Sabetifard

پیشنهاد کاری!

دوشنبه نهم بهمن ۱۴۰۲، 9:46

اصلی ترین دلیلی که بابام دوست نداشت من بیام رشته ریاضی این بود که بیشتر فضای شغلی ریاضی به صورت کارمندی و حقوق بگیریه!

و خب حقم داره به نظر خودمم خیلی جای مانور نداره و بدرد من نمیخوره!

و خب قرار بود تحت هر شرایطی استارت آپ خودمو داشته باشم و من کارمند کسی نباشم

دیشب یکی از همکاراش پیشنهاد داد از 2 3 ماه دیگه هفته ای 2 3 روز برم پیششون کار کنم و بعد کنکورمم هفته ای 3 روز

کارای سبک البته حسابداری و حسابرسیه و کلا اینجور کار های کامپیوتری

و دیگه حقوق ایناشو نپرسیدم ولی فکر نکنم بیشتر از ماهی 5 6 تومن باشه که خب به نظر خودم نمیصرفه


ولی خب من کنکور دارم و از همه چیز مهم تر الان برام کنکورمه و احتمالا این پیشنهاد کاری رو علل حساب رد کنم

ولی خب رزومه خوبی میتونه باشه

یکی از زیر مجموعه های انرژی اتمی!

پیشنهاد کاری
Sina Sabetifard

6 بهمن

جمعه ششم بهمن ۱۴۰۲، 18:56

2 هفته پیش قرار گذاشتم که 2 هفته دیگه بیام بگم موفق شدم یا نه

راستش هر وقت یاد 6 بهمن پارسال میوفتم دلشوره میگیرم نکنه امسال هم همین بشه؟!

ولی خب

من از دو هفته اخیر 3 تا آزمون دادم ، 2 تا قلمچی ، یدونه حلی سنج

نتیجه جفت آزمون های قلمچی فوق العاده بود ؛ قلمچی اولی رو 6800 شدم و رتبه 150 کشوری ؛ قلمچی دوم رو هم 6500 شدم رتبه 740 کشوری

از نتیجه های قلمچی راضیم

ولی از نتیجه حلی سنج اصلا!!

البته خب دو تا مسئله مهم وجود داره
جفت قلمچی ها رو انلاین دادم و حلی سنج رو حضوری

ولی خب بیشتر از اون چیزی که ماجرا رو مبهم میکنه سبک آزمون هاست

من تو قلمچی هیچ استرس و فشاری بروم نیست و با خیال راحت رو سوالا فکر و تمرکز میکنم و مطمئنم نتیجم خوبه

ولی داخل حلی سنج ؟ خیر

هر سری استرس دارم وای نکنه درصدم بد شه فلانی بیاد بگه فلان بیسار

خلاصه

چیزایی که این 2 هفته بهش دست یافتم اولا یه مطالعه 13 ساعته واقعا با کیفیت بود

و اینکه اگر درست بخونم میشه

برای همین دلم نمیاد اینجارو ترک کنم

میخوام از همه مسیر چیزی به یادگار بمونه....

سینا ثابتی فرد قلمچی حلی سنج
Sina Sabetifard

ماشین بابام

سه شنبه سوم بهمن ۱۴۰۲، 22:50

امروز روز جالبی نبود اصلا

از صبحش یچیز باورنکردنی دیدم اعصاب و روانم به هم ریخت درست شدم


بعد از ظهر یه خبری که میدونستم رخ میده رو شنیدم و بازم اعصاب و روانم به هم ریخت!
خبر خیلی ساده بود

داداشم اس ام اس زد

"ماشین بابا رو تحویل دادیم"


ماشین بابام یچیزی شبیه مستاجر بودن بود
ماهی یه مقدار خاص میدادیم و کل تایم برای ما بود ماشین ، از این ماشین های پلاک مخصوص و محدودیت دار نبود و منم خیلی خوشحال بودم امسال قراره دیگه تحویل بدیمش و ماشین خودمون رو تحویل بگیریم ، تیگو ۸ پرو !

ولی خب این یه خطی که داداشم نوشت فلش بکی بود به وسعت ۲۷۰ هزار کیلومتر!
و خب انسانیم دیگه ، دلمون برای لحظه هایی که میدونیم دیگه هیچ وقت تکرار نمیشن تنگ میشه برای همین کل باکس گسسته یه دست تست میزدم اون یکی دست دستمال به دست!

دلم تنگ میشه

برای اون شمال رفتن هایی که صندوق ماشین با سلام و صلوات بسته میشد
برای مهندسی باربند بستن هایی که سخت میزون میشد
برای جاده و چالوس رانندگی بابام و خواب عمیقم بغل پتو و بالشت

برای تخمین زمان رسیدن از روی ساعت شمار ماشینش

برای ناهارای یهویی وسط جاده و بیابون پشت صندوقش
و از همه بیشتر برای صبحا مدرسه بردنش

برای هر سری که سر صبح ساعت ۷ غر میزد سینا درس بخون تو کنکوری نمیخونی
برای تونل توحید
برای ترافیک خیابون کمالی
برای روزای بارونی که بخاریو تا ته میزد و نیاز نبود مسیر مترو تا مدرسه رو زیر بارون برم

و بیشتر از همه برای خودش وقتی پشت فرمون اهنگ داریوش پلی میشد ولوم رو تا ۵۰ میبرد بالا باهاش میخوند و هیچی براش مهم نبود ، حتی سلامت گوش ما:)

ماشین بابام سینا ثابتی فرد
Sina Sabetifard

من

شنبه سی ام دی ۱۴۰۲، 17:11

تقریبا میشه گفت تمام و کمال فعالیت من در فضای مجازی

چه در متا و تلگرام و چه در بلاگفا و سمپادیا همگی یچیز مشترک داشتن

اونم آیدی و هویت من بود
@SinaSabetifard

اونم یک دلیل داره

من هستم موجودی اجتماعی

برای همین خیلی عذابم میده چه اینجا چه در ناشناس تلگرام نمیدونم مخاطب پیامم کیه

دست کم در ناشناس توانایی این رو دارم که بتونم پاسخ بدم ، اینجا همون امکان هم خیر!

برای همین خیلی ممنون میشم خودتون با حرفتون با هم مطرح بشید

حتی اگر میخواید انتقاد کنید

من سینا ثابتی فرد
Sina Sabetifard

قدم اول

جمعه بیست و نهم دی ۱۴۰۲، 15:58

هفته قبل نوشتم که میرم و 2 هفته دیگه میام و مینویسم موفق شدم یا نه

خب این هفته یک آزمون قلمچی برگزار شد و رتبم شد 183 بین 3500 نفر

شاهکار ماجرا هندسه یازدهمم بود که رتبه 2 کشوری شدم

و البته یچیزی ، بعد از اینکه اینجارو باز کردم متوجه پیام یک دوست عزیزی شدم که گفته بود خدایی تو دیگه ننویس خیلی چرت و خنده دارن

به نظرم نظرش قابل تامله ؛ شاید من نباید اصلا بنویسم:)

ولی خب این رو بدونید من هیچ ادعایی تو نوشتن ندارم و اصلا هم دلم نمیخواد از غم هام بنویسم ولی خب اینو از خدا باید پرسید که چرا این همه غم برای یه نفر؟

سینا ثابتی فرد
Sina Sabetifard

اتمام حجت با خودم

یکشنبه بیست و چهارم دی ۱۴۰۲، 17:20

من خیلی اینجا نوشتن رو دوست دارم

یعنی خیلی بهتر از گفتن دردای اینجا به یک شخص خاص هست

اینجا کسی نیست که بزور خودش اومده باشه هر کسی اینجارو میخونه با میل خودشه

ولی خب

یه کمی دارم از مسیر کنکوری خوندن فاصله میگیرم

میخوام قبل از اینکه چپ کنم ، درست کنم مسیر رو

برای همین 2 تا پلن پیش رویم هست

اولین پلن

یا من 6 بهمن ساعت 6 عصر میام اینجا و مینویسم که تونستم و ادامه این مسیر رو مینویسم

یا 6 بهمن میام اینجا میگم نه تنها نتونستم بلکه بدتر هم شد و خب یک خداحافظی 6 ماهه میکنم

فارغ از هر نتیجه کنکورم باز هم قراره بنویسم اینجا به عنوان یک انسان دغدغه مند


امیدوارم اون مسیری پیش رویم باز شود که خودم و شما میخواهید

ممنون:)

سینا ثابتی فرد
Sina Sabetifard

من بدشانس:(

جمعه بیست و دوم دی ۱۴۰۲، 21:25

قطعا همه ما آدما روزایی هست که بدشانسیم

ماه هایی هست که بدشانسیم

سال هایی هست که بدشانسیم

من از سال 1400 به اینور تو زندگیم خیر ندیدم چرا؟

1400 با اسیب به شبکیه چشم بابام شروع شد
1401 با تشدید سرطان پدربزرگم و فوت اون و دیدن صحنه هایی که واقعا برای هیچ کس توصیه نمی شود
1402 سال نرمالی میبود اگر پدرم اینطوری نمیشد

دوران برنزی مدرسه خونه درس خوندم ، نتیجه : فاجعه
دوران نقره ای تصمیم گرفتم بیام مدرسه ، که خب پدرم سکته کرد به کل این قضیه کنسل شد
و نتیجه : فراتر از فاجعه!
نمیدونم ولی من زندگی واقعیم توش شانس معنی نداره

به قول روانشناس ها الان تو دره نامیدیم

هیچ امیدی به آینده درسیم ندارم

ولی ولی
نمیخوام بدون تلاش نامید شم
تا آخرش سعیمو میکنم
نمیخوام حسرت این به دلم باشه چون سعی نکردم نشد

Sina Sabetifard

منوی رستوران

سه شنبه نوزدهم دی ۱۴۰۲، 22:24

شاید 2 ماه شده باشه که دقیقا پشت کتابخونه یک تهیه غذا افتتاح شده

قیمتاش خدا!!

البته خب دلیل هم داره ، چون کار اصلی این مینی کترینگ عمده فروشی هست به شرکت ها و ادارات دولتی نه من عادی!

ولی خب بخوام قیمتاشو بگم :

چلو کوبیده تک سیخ 95
چلو جوجه 95
قیمه و قورمه 95
ماهی قزل آلا 180
زرشک پلو با مرغ 95
و خب به جز ماهی قزل آلا بقیه آیتم های منو رو تست کردم

بخوام رنک بندی کنم :
1. جوجه
2. کوبیده
3. زرشک پلو با مرغ
4.قیمه و قورمه
و امیدوارم ماهی قزل آلاشون هم خوب باشه و با روحیه خوب به استقبال ماز و قلمچی برم!

کتابخونه رستوران منصف
Sina Sabetifard

اعلام وضعیت ؛ قسمت دوم

دوشنبه هجدهم دی ۱۴۰۲، 19:52

سلامممم....

امروز میخوام یک شرح از یازدهم دی تا به امروز بدم

خب شاید این برداشت بشه که خب مگه هفته پیش تا امروز فرق اونچنانی هم کرده بابات؟
باید بگم بله ، بسیار زیاد

در واقع میخوام یکمی از اتفاقات مثبت این یک هفته اخیر بنویسم

اول از همه که خب ادراک و درک بابام میشه گفت سر جاشه

یعنی جوابایی که میده دیگه از بی قراری نیست
اون روزای اول خیلی بی قرار و کلافه بود که چرا نمی فهمید چی میگم
ولی خب الان هم ما می فهمیم چی میگه هم خودش میدونه چجوری بگه بهتره

برای اینکه یذره بهتر متوجه بشید منظورم چیه دیشب خونه کمی از حالت عادی گرم تر بود
و خب بابام گرمش شده بود
خب راه حل اول اینه که لحاف رو از روش برداره که اون کارو کرد
راه حل دوم؟
خاموش کردن شوفاژ
خب این چند روز که نهایت درخواست عجیب بابام لیمو شیرین بود شوفاژ یذره دور از ذهنمون بود که بخواد بگه خاموش کنیم
دست منو گرفت گفت "بلو" منم هی میرفتم عقب تر بعد به یجا رسیدم گفت خوبه
دیدم کلا یه مبل هست یه بوفه یه کاپشن
گیج شدم گفتم چی میخوای بابا؟
با دستش یجوری پشت بوفه رو نشون داد
که خب شوفاژ بود و گفتم بابا گرمته ؟ که خب اره و خاموش کردیم
دو هفته قبل دکتر به ما گفت فعلا پدرت درکی از اشیا نداره ، یعنی نمیدونه در چیه دیوار چیه ساعت چیه
ازش هم بپرسی نمیدونه کجاست ، چون اصلا نمیدونه چیه
ولی خب همین این داستان شوفاژ هم کنترل تلویزیون هم ساعت رو دیوار رو خونه نشون میده ادراکش برگشته یا دست کم بهتر شده
همیشه به ساعت نگاه میکنه اگر 12 1 باشه گیر میده خواهرم کجاست(خواهرم این تایم میاد خونه)
اگر کنترل بدی دستش بهش بگی کانالو عوض کن میتونه ، اگر بگی صدارو کم کن میکنه بگی هم خاموش کن میکنه

راجب تکلم هم خب از روز اول که اومده خونه هم بهتر شده
عجیب ترینش قطعا قطعا صلوات فرستادنشه
یجوری تر تمیز صلوات میفرسته که نگم اصلا
یسری کلمات ناخودآگاهشم میتونه بگه
مثلا هر وقت از خالم میخواست تشکر کنه میگفت متشکر و خب خالم رو هم میبینه بهش میگه متشکر
یا مثلا ریشاشو مرتب کردم گفت دستت درد نکنه
یا مثلا یه غریبه ازش بپرسه چطوری میگه الحمدالله
و کلا فعلا وضعیت بابام اونطوری نیست که نتونه منظورشو نرسونه ، بزرگ ترین مشکل بیماران سکته مغزی همین هست که نمیتونن بگن چی میخوان

و همه مهم ترین و مشهود ترین تغییر
حرکت اندام های بی حس!!
از هفته قبل شنبه هر روز به طور مداوم فیزیو تراپی شده
پای راستشو تا حد خوبی میتونه تکون بده هفته قبل تقریبا 0 بود
دست راستش هم شست و انگشت اشاره رو میتونه فعلا(دست کمی زمان بر تر هست)
به امید خدا شاید تا یک ماه آینده بتونه دوباره با کمک راه بره و این خیلی برا روحیش خوبه

در کل امیدواری ما برای برگشت به مسیر درست زندگی بیشتر از قبل شده و امیدوارم اعلام وضعیت 3 از این هم بیشتر و بهتر تغییر کرده باشه بابام

آمین

من و بابام سکته مغزی پیشرفت اعلام وضعیت
Sina Sabetifard

بازگشت به کتابخانه ؛ فصل دوم

شنبه شانزدهم دی ۱۴۰۲، 23:29

28 آبان ، آخرین روزی بود که به کتابخونه رفتم

یک دوشنبه عادی ، روتین و نرمال

بخاطر جلب توجه مدیرکل مدیر کتابخونه برامون میز و صندلی تهیه کرده بود که تو سرمای زمستون دیگه نیاز نباشه روی سنگ های سرد و سخت پله های کتابخونه بشینیم و میون انبوه گربه های گرسنه و غذا بو کشیده غذاهامون رو بخوریم

همه چیز حاکی از این بود که قراره همه چیز بهتر و بهتر بشه

منم برای دومین بار تصمیم گرفته بودم از کترینگ سر کوچه کتابخونه یکی دیگه از آیتم های منو رو امتحان کنم ، این سری چلوکباب کوبیده ، 95 تومن!

چلو کباب رو خوردیم و دوستم اومد و عینکشو عوض کرده بود و شبیه این عینک های آریان حیدری خریده بود و به قولی خیلی خفن بود و عینکشو بعد از ناهار ازش قرض گرفتم و چند تا سلفی باهاش انداختم

بعدشم رفتم داخل کتابخونه و مشغول آزمون هندسه شدم ، 80 درصد زدم ، شدم 6 پایه!

همه چیز داشت خوب پیش میرفت ، بعدشم بارون سنگینی گرفت که ما رو مجبور کرد از زیر سقف های کتابخونه بقیه زنگ های تفریح رو بگذرونیم

ساعت 8 و نیم شد و زنگ زدم بابام

گفت تو راهه ولی ترافیکه ، منتظر بمونم

منتظر موندم و نیامد ، تو ترافیک گیر کرده بود

بعد از نیم ساعت تاخیر اومد و گفت سینا روزای بارونی دیگه نیا اینجا

و اون روز تموم شد

و.....

1 ماه 17 18 روز از اون روز میگذره

آخرین دوشنبه ای که تنها دغدغم کنکورم بود

هیچ چیز شبیه گذشته نمیشه ولی حس امروز یجوری بود

برای بار اول بود بعد از سکته بابام برگشته بودم اینجا

موقع برگشت...

منتظرم بودم یه ال نود سفید اتومات بیاد

ولی دیگه نمیاد

هیج وقت

حواسم نبود اولش میخواستم به بابام اس ام اس بدم بیاد دنبالم

ولی یادم افتاد که دیگه...

اون بر میگرده ، اون درست میشه مثل روز اولش

ولی ما ؟ نه

من و بابام کتابخونه سکته
Sina Sabetifard

شانس طلایی

پنجشنبه چهاردهم دی ۱۴۰۲، 16:46

برای دوران جمع بندی تصمیم داشتم که از سایت لرنتیو بانک سوال بخرم

برای یکسال 470 هزار تومن بود

پول رو پرداخت کردم و تایید رو زدم رفت صفحه اینکه پرداخت موفقیت آمیز بوده و بازگشت به صفحه اصلی

اینترنتم شانس بدم قطع شد و کار نکرد که نکرد

هیچی دیدم هیچ بانک سوالی برای من فعال نشده پس کجاست این بانک سوال

به پشتیبانی آنلاین پیام دادم و مشکلم رو گفتم و پرسید دانش آموزم گفتم بله و ...

بهم یه کد تخفیف 150 هزار تومنی داد گفت با این پرداخت کنید اون پولتون هم بر میگرده

و اینطوری شد که بخاطر قطعی نت 150 هزار تومن سود کردم:)

لرنتیو علامه حلی تهران شانس
Sina Sabetifard

اعلام وضعیت

دوشنبه یازدهم دی ۱۴۰۲، 21:23

سلاممم

میدونم عادت کردید که من هر وقت اومدم اینجا یا از دردی نالیدم یا خبر بدی اینجا منتشر کردم یا از کسی انتقاد کردم

خلاصه اینجارو به قولی بیت الحزن کردم!

ولی خب امروز میخوام یه گزارش عملکرد یک ماه و 10 روزه بدم

دوست ندارم اتفاقات بد گذشته رو بازگو کنم

صرفا بدونید که پدرم شامگاه یکشنبه پنجم آذر هزار و چهارصد و دو دچار سکته مغزی وسیع شد

در حدی که در نتایج سی تی اسکن نصف مغز پر از خون بود!

و دکترا گفته بودن هیچ کاری نمیتونیم براش انجام بدیم جز اینکه دعا کنید و یکمی هم صبر!

خلاصه روز های پر استرسی بود طوری که من سر کلاس گوشی در میاورم اس ام اس میزدم مامانم که بابا چطوره

هفته اول فقط میگفت سینا هیچ فرقی نکرده گفتن براش دعا کنید....

و همینطوری داشت زمان میرفت و بابام هوشیاریش بین 5 تا 7 متغیر بود

مامانم همیشه از بیمارستان بر میگشت گریه میکرد میگفت هنوز بی هوش نگهش میدارن ، اینتوبش کردن و ...

نمیدونم چی شد ولی یکشنبه 12 آذر دقیقا یک هفته بعد

به هوشش آوردن ؛ هوشیاری تا 9 بالا اومد چشاش ارادی اینور اونور میشد ؛ صداش میزدی روشو بر میگردوند

انگار معجزه شد

جدا معجزه شد چون دکترا فقط سعی کردن به مغزش فشار نیاد

و خب همینطوری روند رو طی کرد اما

یکی از دکترا نظریاتی ارائه دادن که قابل تامله

اول اینکه تایم حدودی سکته 2 تا 3 بوده و ما حداقل 4 ساعت زمان از دست دادیم

دوم اینکه مشکل ژنتیکی بوده و ممکنه به ما هم ارث رسیده باشه

سوم اینکه در تکلم تا اخر عمر مشکل دار خواهد بود

چهارم اینکه در بهترین حالت 40 درصد توانایی نیمه راست بدنش بر میگرده

پنجم اینکه باید حداقل یک ماه icu بخوابه

و ...

همه چی داشت خوب پیش میرفت قرار بود 21 آذر به بخش منتقل بشه که یهو DVT کرد

ایجاد یک لخته جدید تو پای راست

همه دوباره رفتیم تو شوک

نکنه این لخته به سمت مغز حرکت کنه

نکنه امبولی بشه

و ....

که پروسه درمان دوباره اورژانسی شد و دو هفته ما رو به عقب انداخت

این روز ها گذشت و از پنج شنبه آوردیمش خونه

خیلی میگه میخنده

خیلی با نمک شده

حواسش به همه چیز هست

امشب دیدم داره به نوشابه دست نشون میده گفتیم چی شده میخوای

گفت نه

گفتیم نخوریم؟

گفت نه

بردیم سمتش دیدیم گیر داده چرا در نوشابه رو محکم نبستیم

و یادشم افتاده من کنکور دارم هی میگه درستو بخون

و امیدوارم این روز ها هم تموم شه برن

و شاد و سلامت بشیم....

سینا ثابتی فرد سکته سکته مغزی اعلام وضعیت
Sina Sabetifard

ملاقات من و بابا

شنبه بیست و پنجم آذر ۱۴۰۲، 9:21

امروز که ملاقات پدرم رفتم به شدت کلافه و ناراحت بود ، حق هم داره

فکر کن ۴ آذر زندگی عادیتو داشته باشی روز قبلش از شمال برگشته باشی و هفته بعد هم قرار باشه یدور دیه بری ،قبل از اینکه پسرت زنگ بزنه خودت زنگ بزنی پسرت بگی کجاست و کی بیاد دنبالش دم مترو و بعدشم بری عایق بندی موتورخونه ساختمون رو چک کنی شبشم بازی افتضاح استقلال ذوب آهن رو ببینی و شام سبک و دوست داشتنیتو بخوری و چک کردن اینستاگرام و سایت های خبری و خواب تو همون تایم همیشگی


و یهو صبح ۵ آذر میبینی نمیتونی پاشی ، نمیتونی حرف بزنی ، یک طرف بدنت بی حسه و کسیم نیست و حتی نمیدونی چیشده!
تا ۵:۴۵ صبح همین وضعیت رو داری تا پسرت از خوابش بیدار شه و بره اول دست و صورتشو بشوره بیاد بیرون و همون لحظات بی خبر از همه چی با خودش تو روشویی بگه بریم که یک روز فوق العاده دیه با خوشطینت و رفقاش داشته باشیم و اصلا نمیدونه چه دغدغه سبکی داره و میاد بیرون به سمت سالن و تو رو تو این وضعیت میبینه و گیج میشه چرا بابام نمیتونه حرف بزنه و داره از خودش صدای های عجیب در میاره و چند تا قلت زده ، تازه اولشم فکر میکنه شوخیه و ناز کردنت برای خواب بیشتره و میاد سر و پات و میکنه از اونور پرت میشی و اینجاست پسرت و همسرت میفهمن اوضاع جدیه و زنگ میزنن اورژانس!

و میبرنت بیمارستان و اونجا میگن سکته کردیو و ۲ تا رگ گردنت پاره شده و میری اتاق و عمل و لخته های بزرگ رو ازسرت خارج میکنن و مستقیم icu
هنوز ۱۲ ساعت از دیدن بازی استقلال و ذوب آهن نگذشته و این همه بلا !


و ۲۰ روزه تنها تصویرت از دنیا مانیتور های تخت روبرویی تو icu هست و نصف بدنت رو نمیتونی تکون بدیو و کل خانوادتو روزی ۳۰ دقیقه میبینی و نمیتونی از دردات بگی

بابای من خیلی به اندازه من ادم پرحرفی نبود که اگر بهش بگیم ۱ ساعت سکوت کن نتونه و ناراحتی بخاطرش داشته باشه ولی الان میدونم هر ثانیه که نمیتونه حرف بزنه ، چقدر دلش میخواد حرف بزنه و نمیتونه و ما باید باهاش حرف بزنیم و بجاش جواب بدیم تا کمی تسکین بگیره که میفهمیم چی میخواد بگه و بهش بگیم همه چی درست میشه و امیدوار به حرف ما....

امیدوارم که به امیدواری هامون اعتماد داشته باشه و کمتر ناراحت بشه...

من و بابام
Sina Sabetifard

بی مقدمه

یکشنبه بیست و یکم آبان ۱۴۰۲، 20:57

این 3 سال اخیر تو گروهی از بچه ها بودم که هدف اصلی هممون یک چیز بود ، درس

ولی انگار تایپ من به تایپ اونا نمیخورد ، هیچ وقت متوجه منظور اصلی حرفام نشدن و همواره مسخره میشدم چرا زبونت با ما فرق داره

طوری که هیچ وقت از من بودنم خوشحال نبودم سعی میکردم کمی شبیه اونا باشم

و هیچ وقت هم نتونستم شبیه اونا باشم

از نظر اونا دونستن یکسری چیزا بدیهی بود از نظر من نه

و از نظر من یکسری چیزا بدیهی بود و از نظر اونا نه

شاید جالب باشه اما بعضا حتی اینکه میدونستم تاریخ تولدشون کی هست هم براشون عجیب و منزجر کننده بود و میگفتن فقط یک احمق میتونه تاریخ تولد ها رو حفط کنه

کلا از نظر اونا هر چی که میدونستم بی فایده هر چی که نمیدونستم بدیهی

چند وقتیه ازشون فاصله گرفتم هم بخاطر خودم هم بخاطر اونا

بخاطر خودم که امسال نباید هیچ چیزی روم اثر منفی بزاره و بخاطر اونا که دیه کسی نیست بهشون اطلاعات بی اهمیت بده و کمتر نیاز میشه حرفای یکسیون حواله کنن به اینور و انور

چیزی که من از دست دادم دوستانم بود که سعیمو کردم و میکنم هر کاری اطلاعاتی نیاز باشه بهشون بدم هر چند که در ظاهر بگن بدردمون نمیخوره و مرسی از اطلاعات مفیدت

چیزی که اونا از دست دادن

سوژه ای

برای خنده ....

سال دیه از هم جدا میشیم

دلم برای همشون تنگ میشه

برای آرمان و حل سوالاش

برای علی و خنده ژیانیاش

برای طاها و کرم ریختن با وسابل من هاش

برای محراب و جوک های بی مزه هاش

برای مهبد و فشار خوردناش

برای رادین و تیپ زدناش

برای سینا و ردیف اول خوابیدناش

برای علیو اقا ایول گفتناش

برای طاها رحیمیو نیومدناش

برای رامتین دلداری شب قبل حلی سنج 2 دادناش

و .....

برای تک تک لحظاتشون

ولی افسوس که میدانم ، کسی چندی دیگر ،
من را
بیاد
نمی آورد....

اگر هم بیاورد

قرار نیست دلش برای چیزی تنگ بشود

Sina Sabetifard

اخرین مهر و اولین مهر

دوشنبه سوم مهر ۱۴۰۲، 22:57

بله شاید کپشن کمی گنگ باشد ولی درست است

این آخرین مهریست که قرار است از شروعش غمناک باشم و اولین مهریست که برای نیمه ی آن که تولدم باشد مشتاقم

همیشه دوشت داشم آدم بزرگی بشوم از نظر سنی عقلی و شایدم حجمی

و 13 روز دیگه این مسئله رفع خواهد شد

من یک جوان 18 ساله میشوم که حق رای دارد و رای نمیدهد

گواهی نامه میتواند داشته باشد و وقتش را ندارد بگیرد

مستقل شده است و پدرش پول تو جیبی میگیرد

و هزاران چیز دیگر

اما برای شروع میخوام حسابی به نام خودم باز کنم

این سری تک نفره

بدون امضای پدر

البته نه اینکه با پدرم مشکلی داشته باشما ولی فقط میخوام اون حس مال خودم بودن رو تجربه کنم

برای همین میخوام حسابی که توش قراره پس انداز بکنم متفاوت باشد

سیم کارت هایم که دیگر با توجه به وضعم باید همین ها رو تبدیل به نام خودم و البته دائمی بکنم

و البته کارت ملی که 3 سالی هست باید درخواست میدادم و ندادم

خلاصه برای 18 سالگی خیلی برنامه ها داشتم

خیلی هاش منقل میشن سال بعد
سال بعد از کنکور

18 سالگی تولد بوی ماه مهر
Sina Sabetifard

اینجا

شنبه چهارم شهریور ۱۴۰۲، 21:53

اولین بار 2 سال و خرده ای پیش وسط زنگ آنلاین تصمیم گرفتم یه وبلاگ داشته باشم

راستش ایده بودن اینجا از کسی گرفته نشد ، مدرسمون وبلاگ داشت و بعضا بعضی از معلم ها داخلش طومار مینوشتن

منم اولین سایت ممکن رو پیدا کردم و اون موقع خیلی علاقه داشتم به زبان انگلیسی باشه(چقدر هم غلط داشت و آبرو ریزی شد)

اما خب نه هیچ کس از بودن اینجا با خبر بود ، نه دوست داشتم کسی با خبر بشه ، صرفا یک دفترچه خاطرات مجازی

پس ای کسی که اینجا را میخوانی

این را بدان

هر انچه که نوشتم ، بدون نظر گرفتن عواقب و ... بوده

و هنوز هم حس خاصی به اینجا دارم

اینجا برایم عین کسی است که من برایش مینویسم و او میخواند ، که البته خواننده اش هم خودم هستم

از قول و قرار هایی نوشتم که داستان شد

از اینده ای نوشتم که 20 روز بعدش تمام شد

از حلی سنجی نوشتم که خراب شد

از کرونایی نوشتم که عذاب شد

از مهری نوشتم که بهار دوباره ای بر زندگی من شد

از دوستی نوشتم که باعث رنجم شد

از کسی نوشتم که همدردم شد

از موضعی نوشتم که خاطره شد

از خودم نوشتم که سن و عقل و فهمم بیشتر از 2 سال بزرگ تر شد

و حس میکنم اینجا آخرین سنگریه که میتونم آزادانه حرف بزنم

چون خواننده ای ندارد ، اگر هم دارد نه من میدانم او کیست ، نه او میداند من کیستم

من به تصویر اینجا
Sina Sabetifard

حس بد

چهارشنبه یکم شهریور ۱۴۰۲، 0:0

این متن فقط اینجا منتشر می شود!

حس خیلی بدی هست که یک روز دیگر را در مدرسه تمام میکنی و آماده رفتن به کتاب خانه می شوی و متوجه چیزایی می شوی که روانت را به هم بریزد

مسئله مربوط به خانواده نزدیک است.

نمیدانم کجا مسیر اشتباه است

نمیدانم

فقط این را میدانم که نمیدانم

برای یک پسر ، نه اصلا ، یک انسان سخت است که محبت نبیند ، محبت کند ، زخم بگیرد!

برای من سخت است که تو خانواده ای زندگی کنم که از بچگی هیچ حسی بهم نداشتن ، هیچ حسی ، صفر کلوین

نه از رفتار هیچ کدامشان

نه از زبان هیچ کدامشان

جز مادرم

برایم سخت بوده ،هست و خواهد بود که هیچ وقت الویت کسی نبوده باشم

بین هیچ و من ، هیچ را انتخاب بکنند

اما حقیقت تلخ همین است

برایم خیلی چیز ها سخت است

چهره ام را قضاوت میکنند ، تولدم را فراموش میکنند ، مسخره ام میکنند چون با انها فرق دارم ، ایده آل هایم شبیه آنها نیست ،رفتارم،اخلاقم،دیدگاهم ، کردارم هیچ کدامشان شبیه استاندارد های آن ها نیست
، در آخر هم اگر احتمال این را می دهند کنکور خوبی داشته باشم پز نبوغ بچه هایشان را به من می دهند نه با کارنامه درخشانشان ، با اینکه لاقل اینها شعور دارند و تو نداری و جوری رفتار میکنند که انگار من نیستم ، اگر هم هستم ، کسی نیستم

"اگر هم هستم یک مهندس بیشعور و یبس بدقواره هستم و چهره و استایل کلاسش پایین است"

امیدوارم شما در خانوادتان اونی باشید که کادو تولد ریالی و دلاری میگیرید ،

نه اونی که روز تولدش ،

گوشش به تلفنیست ،

که میداند،

هیچ وقت زنگ نمیخورد...

روزگار بدی است
Sina Sabetifard

نادیده گرفته شدن

یکشنبه هشتم مرداد ۱۴۰۲، 23:31

نادیده گرفته شدن تلاش هام تو این 1 سال اخیر به خصوص توسط خانواده بیشترین دردی هست که تحمل میکنم

اینکه من از نظرآن ها کنکوری نمی خوانم و رتبم در خیال آن ها 2000 3000 می شود و از نظر آن ها همین رتبه هم با 20 هزار فرقی ندارد:)

البته که پلن خودم ونتیجه آزمون ها حاکی از آن هست که رتبم بسیار بهتر از این خواهد شد اما

اینکه تلاش هایم نادیده گرفته می شود واقعا ناراحت کننده هست

امشب آنقدر ناراحت شدم که بی اختیار زدم زیر گریه ، گفتم واقعا کجای مسیر را اشتباه آمدم ، اینکه بعد از یک روز پرفشار به خانه بیایم و بگویند نه ، تو کنکوری نمیخوانی و موفق نخواهی شد حاصل ره کج کجای مسیرم بود؟

دو کتاب تست میخواستم که بابام گفت تو که نمیزنی برای چه میخری(در نهایت خریدم) ، همین ها رو هم نزدی تا الان

"الکی هم ادای ناراحت و تحت تاثیر گرفته ها رو در نیار که میدونم بازم به کار خودت ادامه میدی"

اما آنقدر ناراحت شدم که خودش اومد عذرخواهی برای اینکه حس ناکافی بودن داشته ام

گفتم که اگر این روند را ادامه دهیم در اینده به مشکل میخوریم

اگر از من توقع دارید کنکوری باشم من هم از شما توقع دارم کنکوری باشید

من بیشتر از هر چیزی به انرژی مثبت نیاز دارم نه اینکه "نمی توانم" و "نمیخواهم"

اگر نمیخواستم 6 سال از عمرمو در سطح بالا درس نمیخواندم چون نمی خواهم که آدم ویژه ای شوم

اگر نمیخواستم هیچ وقت حاضر نمی شدم بین مسافرت و درس خواندن ، درس خواندن را انتخاب کنم

اگرنمیخواستم هیچ وقت دنبال راز موفقیت رتبه برتر ها نبودم چون اساس بدردم نمیخورد

اگر نمیخواستم حاضر نبودم 1 سال از عمرو برای چیزی نمیخواهم هدر دهم.

آنقدر حالم بد شد که حتی حس میکنم بهترین دوست این روز هایم نمی تواند کمکی بهم بکند و من فقط ذهن او را هم در گیر مسائل میکنم...

پس حتی او را هم در جریان نخواهم گذاشت که ناراخت من نشود:)

من به تصویر سینا ثابتی فرد کنکور1403 زندگی سخت
Sina Sabetifard

انتخاب دوست

سه شنبه دوم خرداد ۱۴۰۲، 19:44

هیچ وقت به خودتون اجازه ندید به هر کسی بگید دوست

و هیچ وقت هم خودتون رو انقدر بی ارزش ندونید که با هر کسی بشوید دوست

تمام لحظات زندگی ما یکبار رخ میده و این اصلا خوب نیست این وقت رو با کسانی بگذرونید که سوهان روحتون خواهند شد

این از من سینا به شما نصیحت...

دوست
Sina Sabetifard

سفرنامه نیاسر

پنجشنبه بیست و هشتم اردیبهشت ۱۴۰۲، 0:17

سفر نامه کاشان
"نیاسر"

از اول هم برنامه این بود که روز اول قم باشیم و روز دوم کاشان
متاسفانه دیشب فراموش کردم آلارم مدرسه رو خاموش کنم و ساعت ۵:۴۰ آلارم زد و نمیدانم چه کسانی رو از خواب پروند ، چون خودم به خوابم ادامه دادم:)
پس از صرف صبحانه دل انگیزی جوری که من فرصت نکردم املتش را بخورم ، راهی نیاسر شدیم
نیاسر یکی از روستا های توریستی در چند کیلومتری شهر کاشان هست.
و امروز به شدت شلوغ!
اینجا صاحب مغازه هایش به توریست ها گلاب و گلاب زعفرون(معجون آرامش ، یا به انحصار....)
میدادند و واقعا می چسبید ، اول اینکه خنک بود دوم اینکه واقعا آرامش بخش بود.
تا آبشار پیاده رفتیم و هر ۵۰ متری که به بالا میرفتیم تراکم جمعیت ۵ برابر می شد.
خود آبشارش به شدت قشنگ بود اما جدا و نه به معنایی کنایی ، جای سوزن انداختن نبود.
تو راه برگشت هم سری به حمام صفویه زدیم
خود حمام که چیزی نداشت اما متوجه شدیم یکی از خانواده هایی که اومدن فکر کرده بودن اومدن حمام فین!:/
اگر میخواستیم تاکتیک دیروز برای صرف غذا رو امتحان کنیم باز هم شکست میخوردیم ، پس به یک رستوران در همان نیاسر رضایت دادیم و موفق بودیم!

نیاسر کاشان
Sina Sabetifard

سفرنامه قم

پنجشنبه بیست و هشتم اردیبهشت ۱۴۰۲، 0:16

"یک روز در قم"
بعد از دوشنبه و دوشنبستون ، عازم قم شدیم،(از این سفر هایی که دو روز قبل از حرکت جور می شود)
همانطور که دیدید جاده قم چیزی نداشت ، متاسفانه خود قم هم جز حرم چیز دیدنی ندارد!
من که خیلی به ظاهر افراد توجه نمیکنم ، اما خب اینجا میشود گفت با بازه اطمینان ۹۵ درصدی همه چادری و عمامه به سر هستند!
یک لحظه تصور کنید که یک آخوند وحاج خانم ترک موتور نشسته و در حال گاز دادن وسط اتوبان
این یک چیز عادی در قم هست!
ساعت ۹ تصمیم گرفتیم ابتدا شام بخوریم و سپس به حرم برویم.
مطابق انتظار، گم شدیم ، بله،وقتی نقشه خوان پارسا(برادرم) باشد خیلی امریست طبیعی!
کل قم را بی هدف گشتیم تا به رستورانی برسیم که بسته باشد:(
یک چیز جالب در قم ، یکسان نبودن چینش اسم محله های هم اسم با تهرانه ، شما یکهویی از رسالت اینجا میپری تو قدوسی و پاسداران:)
و اینکه با اینکه به نظر مهم ترین بخش قم حرم حضرت معصومه هست ولی تابلو های راهنمایی از شعاع ۱ کیلومتری مانده به حرم تازه ادرس میدادند!

سفر نامه قم قسمت سوم
"حرم"
من آمار ۲۰۰ درصد گم شدن در حرم را داشتم(۱ بار حضور و ۲ بار گم شدن)
حدود ساعت ۱۰ شب وارد حرم شدیم و گفتیم ابتدا در همین رستوران های داخل حرم(بعد از تلاش های نا فرجام قبل از ورود به حرم) غذایی میل کنیم
۴ بار عرض حرم را رفتیم و برگشتیم،چرا؟
از هر آدمی که آنجا میپرسیدی جوابش این الگوریتمی را داشت
+ آدرس کبابی y چیه؟
- کبابی y رو بهت معرفی کردن؟ بدرد نمیخوره بیا برو کبابی x فلان آدرس
و از نفر بعدی همین سوال و اضافه کردن کبابی جدید به میدان:/
و جالب تر اینکه اکثر رستوران ها در قم ۱۰ ۱۱ میبندن و هیچ کدوم از اون کبابی ها باز نبود!:/
این ساندویچی رو پیدا کردیم و حس میکنم بنده خدا چند سالی هست قیمت های منو اش رو اپدیت نکرده بود:/
چون از بوفه مدرسه مام منصف تر بود.
۴ ۵ تا ایتم مختلفشو سفارش دادیم و خوردیم و تازه ساعت ۱۱ شب دنبال علت چرایی حضورمان در قم بودیم!
حرم!
من که خیلی اهل این فضا نیستم و آخرین حضورم در این فضا به ۴ سال قبل بر میگرده.
وارد حرم شدیم و خب ، خیلی قشنگ بود ولی خب باز هم برایم قابل درک نبود بعضی از چیز ها..
*عکس هایی از حرم
تقریبا آخرای مراسم بودیم و منم فقط عکاس از مناظر داخل سالن که گوشیم ۸ درصد داشت و دیدم به به باجه شارژ تلفن دارن و چقدر هم مسئول باحالی داشت ، رایگان گرفت ازم گوشیمو و اصرار داشت حتما خاموش کنم گوشیمو.
در همین هین برگشتم سالن صحن خانوادگی(همان جایی که قبلا گم شده بودم)
این سریم گم شدم ولی کسی متوجه نشد:/
گوشی هم نداشتم که بخوام زنگ بزنم بگویم"کجایید؟":/
پیداشون کردم و بابام گفت خب سینا شروع کن بخون یچیزی ، عربی که بلدی
منم که چیزی بلد نیستم و راستشو گفتم

+سینا مگه مسلمون نیستی؟
-من ترجیح میدم از یک راه دیگه عمل کنم.
+خدا رو قبول داری؟
-معلومه که اره!
+پیغمبر رو چطور؟
-به عنوان یک پیام رسان بله
+ پس مشکل چیه؟
- من احکامشون رو قبول ندارم ، ترجیح میدم یکجور دیگه خدایم رو شکر کنم و بنده اش باشم
+ اها خب بیا یک ماچ بده ولی خیلی احمقی ، بابابزرگت خوبه نیست اینا رو ببینه

البته که بابابزرگمم فهمیده بود من راهم با او یکی نیست ولی خب ۲ میلیون تومن به من کادو داده بود که نمازم را بخوانم و من یک رکعتم نخوانده بودم
برای اینکه زیر قولم نزده باشم ۲ رکعت نمازی خواندم(البته ۲ تا ۲ رکعت ، یکی برای خودم و کنکورم و دیگری برای پدربزرگم) که گویا وضویی که گرفته بودم اشتباه بود:/(ترتیب جابجا بود)
ساعت ۱۲:۳۰ شد و گوشی رو از باجه تحویل گرفتم و برگشتیم.
#پایان

قم
Sina Sabetifard

بهترین عکس های عید

یکشنبه سیزدهم فروردین ۱۴۰۲، 18:23

9 فروردین 1402
انارور

9 فروردین 1402
انارور

11 فروردین 1402
نوشهر

سینا ثابتی فرد Sina Sabetifard
Sina Sabetifard

درس خوندن تو عید

یکشنبه سیزدهم فروردین ۱۴۰۲، 17:30

شاید سخت ترین کار برای هر کس خوندن مطالبی باشه که به اون ها علاقه ای نداره اما مجبوره زمانی رو برای یاد گرفتن اون ها اختصاص بده.
نمی گویم تمام درس هایی که در این ۱۱ سال و نیم خوانده ام بی معنی و هدف بوده اما حس میکنم اگر سیستم آموزشی بهتری داشتیم همه ما بار علمی قوی تری داشتیم ، علاقه بیشتری به یادگیری علوم و فنون بیشتر داشتیم و برای جامعه مفید تر بودیم:/
اما اجالتا مجبوریم همین درس هایی که شاید از هر کدام نهایت ۳ ۴ بخششان در زندگی عادی مان بدرد میخورد را یاد بگیریم و آزمونی به نام کنکور بدهیم ، رقابتی که قبل از شروعش نتیجه اش دچار تبعیض شدید شده است ، افراد با توجه به میزان خدمت خانواده شان به نظام و کشور امتیازات ویژه تری از ما دریافت میکنند:/
خلاصه کلام این مطالبی که ما می آموزیم جدا جذاب نیستند و فکر کنید قرار است عیدتان را هم به مرور و تثبیت این مطالب اختصاص دهید .

سخت است و دشوار و کمی هم چاشنی عذاب !
سخت بودنش بخاطر بد قلق بودنش است و دشوار بودنش بخاطر ناملموس بودن اثرش در زندگیمان و عذاب آور بودنش به این که بقولی دیر می آید و زود می رود .
درس خوندن در عید تجربه ای نیست که دلم بخواهد به شما پیشنهاد دهم اما من این کار را کردم و میکنم چون توقف بقیه و ادامه دادن من نوعی پیشرفت و سبقت در ماراتن (ماراتن که چه عرض کنم ، جنگ کلمه بهتریست) کنکور است.
امیدوارم ایام عید شما جور دیگری رقم بخورد ، جوری که آن را دوست بدارید.

#پایان

نوروز عید1402 درس خواندن
Sina Sabetifard

ورزشگاه آزادی

دوشنبه هفتم فروردین ۱۴۰۲، 2:36

از نامه هایی که از سال 91 برای پدرم مینوشتم همگی یک وجه مشترک داشت، رفتن به ورزشگاه آزادی ، ورزشگاهی که من حاضر بودم حتی بازی های پرسپولیس در آن در تماشا کنم .
بالاخره آرزوی ما 22 مهر سال 1396 به واقعیت پیوست.
بازی "استقلال - فولاد"
اولین بازی وینفرد شفر ( که بعد ها تیمش واقعا چشم نواز بازی میکرد)
بلیت بازی رو خریدیم یادم نمیاد دقیقا قسمت VIP جقدر بود ولی میدانم چون ورزشگاه آزادی رو بلد نبودیم نیمه اول داخل جایگاه تیفوسی ها(جایگاه 8) نشستیم و خیلیم غیرتی شعار میداند طوری که بابام به من گفت خودت گوشای خودتو بگیر منم گوشای داداشتو میگیرم.
البته دلیلم داشت ، دروازه بان حریف کسی نبود جز حامد لک ، کسی که هر بازی باید حداقل 3 4دقیقه وقت تلف کند تا ضربه ای بی هدف به توپ بزند ،.
توجه کنید حامد لک در اون بازی نیمه اول به دلیل اتلاف وقت کارت زرد گرفت.
وسط نیمه رفتیم برای خرید مواد غذایی ، انقدر شلوغ و بی کیفیت بود گفتیم بیخیال ، اومدیم بر گردیم از قسمتی رد شدیم دیدیم همه ایستاده رو به دیوار و صدای شیر باز میاد ، که البته شیر باز نبود دستشویی ایستاده بود:/
نیمه دوم استقلال یک یا دو موقعیت جدی داشت و من فکر کردم برای هر موقعیتی که به 1/3 حریف میرسیم باید پاشم اماده خوشحالی که بار اخر پشتیم گفت بشین هر وقت گل شد پاشو.
اون بازی 0-0 تموم شد بدون حتی یک دونه ضربه داخل چارچوب ، یک دونه دعوا ، یک دونه موقعیت خاص و یک دونه اتفاق خاص ، یادم نمی آید ولی فکر کنم اون بازی حتی افساید هم نداشت ، در واقع میشه گفت اون بازی هیچی نداشت جز 90 دقیقه سیگار تو حلق ما رفتن.
قطعا بزرگترین چیزی که باعث شد من بعد از 6 سال دیگر دلم نخواهد بازی را از نزدیک ببینم سیگار و فضای بدور از اخلاقش بود ، مگر قاب تلویزیون چه ایرادی دارد؟:/
#پایان

فوتبال استقلال ورزشگاه آزادی
Sina Sabetifard

اولین و آخرین روزه

پنجشنبه سوم فروردین ۱۴۰۲، 10:43

من متولد ۴ رمضانم ، دست خودم بود قطعا دوست نداشتم رمضان بدنیا بیایم.
ولی خب ، من رمضان سال ۹۹ تکلیف شدم،
البته اون موقع خیلی به این چیزا علاقه داشتم الان کلا خنثی شدم ، ۴ رمضان شد و من تکلیف شدم.
تصمیم گرفتم روزه بگیرم ، خیلی رندوم
صبح کله سحر از خواب بیدار شدم ، سحری خوردم، به نظرم خیلیم کامل بود .
چایی ،نسکافه ، نون و پنیر ، سبزی ، حلورده و ...
همشو خوردم و ساعت ۴:۳۰ اذان رو گفت.
صبح تا ۸ خوابیدم ، بعدش بیدار شدم،به اجبار!!!
اون موقع تب و تاب بورس زیاد بود و منم میخواستم کد سجام بگیرم ، برای همین با روزه رفتم سراغ کار های اداری.
کار های اداری تا ۱۱ اینطورا طول کشید و برگشتیم خونه
اون زمان بخاطر کرونا مدارس به کل تعطیل بود و من هیچ کاری برای انجام دادن نداشتم ، البته خواب بود و اپشن بسیار خوبیم برای اتاقی که با کولر خنک شده:)
حدودای ۳ ۴ بود احساس گشنگی کردم ولی اونقدری نبود که اذیت بشم ولی شاهکارم اینجا بود حواسم نبود روزم و کمی از سبزی هایی که پهن شده بود خشک بشن خوردم🤦.
ساعت ۸ شد و اذان را گفتند ، همه چیز فکر میکردم عالی تموم میشه ولی شروع ماجرا این بود.
هم گشنم بود هم لب به چیزی نمیزدم ، بزور نسکافه و چایی خوردم و حالم بد شد.
حالم طوری بد شد که گفتم دیگر غلط کنم روزه بگیرم:/
روزه گرفتن چیز شخصیه ولی اگر مثل من جوگیر میشید نگیرید بهتره .
#پایان

ماه رمضان روزه
Sina Sabetifard
صفحه قبل صفحه بعد
© سینا ثابتی فرد||Sina Sabetifard
طراح قالب: وبلاگ :: webloog
درباره من
سینا ثابتی فرد||Sina Sabetifard سلاممم؛
من سینا هستم ، متولد سال ۱۳۸۴ از تهران
فارغ التحصیل دبیرستان علامه حلی ۱ تهران و درحال حاضر دانشجوی مهندسی دریا دانشگاه صنعتی امیرکبیر
از سال ۱۴۰۰ اینجارو راه اندازی کردم که کمی از خودم و اتفاقات شاد و تلخ و ترش و شیرین زندگیم بنویسم
اگر دوست داشتید میتونید برای نوشته های بیشتر به کانال تلگرامیم سر بزنید
ممنونم:)
جدیدترین‌ها
  • وَقایِع مَن پنجشنبه بیست و نهم تیر ۱۴۰۲
  • یک سال شد جمعه دوم آبان ۱۴۰۴
  • پایان دهه دوم.. سه شنبه پانزدهم مهر ۱۴۰۴
  • دل شکستی جمعه بیست و یکم شهریور ۱۴۰۴
  • اتمام ترم ۲ سه شنبه یازدهم شهریور ۱۴۰۴
  • جمعه سی و یکم مرداد ۱۴۰۴
  • مکالمه غیر منتظره چهارشنبه بیست و نهم مرداد ۱۴۰۴
  • تغییرات جدید ۴ دوشنبه بیستم مرداد ۱۴۰۴
  • تغییرات جدید ۳ سه شنبه هفتم مرداد ۱۴۰۴
  • تغییرات جدید ۲ جمعه بیست و هفتم تیر ۱۴۰۴
  • تغییرات جدید سه شنبه هفدهم تیر ۱۴۰۴
  • اعتراف به شکست شنبه هفتم تیر ۱۴۰۴
موضوعات
  • من به تصویر
  • فیلم و سریال
  • علامه حلی
  • فوتبال
  • امیرکبیر
برچسب‌ها
  • کنکور1403 (27)
  • سینا ثابتی فرد (23)
  • علامه حلی تهران (12)
  • Sina Sabetifard (11)
  • مشهد (8)
  • سکته مغزی (7)
  • حلی سنج (7)
  • اعلام وضعیت نهایی (7)
  • اعلام وضعیت (6)
  • آزمون (5)
  • SinaSabetifard (4)
  • من و بابام (4)
  • سمپادیا (4)
  • عید1402 (4)
  • قلمچی (3)
  • سال نو (3)
  • سمپاد (3)
  • سکته (3)
  • شانس (2)
  • جنگ (2)
دوستان
  • کانال تلگرامی
  • Instagram(Public)
  • Linked In
  • Instagram(Private)
  • Aparat
  • Twitter
امکانات
تماس با ما

ساعت و تاريخ

آمارگیر وبلاگ