سینا ثابتی فرد||Sina Sabetifard

سینا ثابتی فرد||Sina Sabetifard

وَقایِع مَن

  • خانه
  • پروفایل
  • آرشیو
  • نوشته‌های بیشتر

6 بهمن

جمعه ششم بهمن ۱۴۰۲، 18:56

2 هفته پیش قرار گذاشتم که 2 هفته دیگه بیام بگم موفق شدم یا نه

راستش هر وقت یاد 6 بهمن پارسال میوفتم دلشوره میگیرم نکنه امسال هم همین بشه؟!

ولی خب

من از دو هفته اخیر 3 تا آزمون دادم ، 2 تا قلمچی ، یدونه حلی سنج

نتیجه جفت آزمون های قلمچی فوق العاده بود ؛ قلمچی اولی رو 6800 شدم و رتبه 150 کشوری ؛ قلمچی دوم رو هم 6500 شدم رتبه 740 کشوری

از نتیجه های قلمچی راضیم

ولی از نتیجه حلی سنج اصلا!!

البته خب دو تا مسئله مهم وجود داره
جفت قلمچی ها رو انلاین دادم و حلی سنج رو حضوری

ولی خب بیشتر از اون چیزی که ماجرا رو مبهم میکنه سبک آزمون هاست

من تو قلمچی هیچ استرس و فشاری بروم نیست و با خیال راحت رو سوالا فکر و تمرکز میکنم و مطمئنم نتیجم خوبه

ولی داخل حلی سنج ؟ خیر

هر سری استرس دارم وای نکنه درصدم بد شه فلانی بیاد بگه فلان بیسار

خلاصه

چیزایی که این 2 هفته بهش دست یافتم اولا یه مطالعه 13 ساعته واقعا با کیفیت بود

و اینکه اگر درست بخونم میشه

برای همین دلم نمیاد اینجارو ترک کنم

میخوام از همه مسیر چیزی به یادگار بمونه....

سینا ثابتی فرد قلمچی حلی سنج
Sina Sabetifard

ماشین بابام

سه شنبه سوم بهمن ۱۴۰۲، 22:50

امروز روز جالبی نبود اصلا

از صبحش یچیز باورنکردنی دیدم اعصاب و روانم به هم ریخت درست شدم


بعد از ظهر یه خبری که میدونستم رخ میده رو شنیدم و بازم اعصاب و روانم به هم ریخت!
خبر خیلی ساده بود

داداشم اس ام اس زد

"ماشین بابا رو تحویل دادیم"


ماشین بابام یچیزی شبیه مستاجر بودن بود
ماهی یه مقدار خاص میدادیم و کل تایم برای ما بود ماشین ، از این ماشین های پلاک مخصوص و محدودیت دار نبود و منم خیلی خوشحال بودم امسال قراره دیگه تحویل بدیمش و ماشین خودمون رو تحویل بگیریم ، تیگو ۸ پرو !

ولی خب این یه خطی که داداشم نوشت فلش بکی بود به وسعت ۲۷۰ هزار کیلومتر!
و خب انسانیم دیگه ، دلمون برای لحظه هایی که میدونیم دیگه هیچ وقت تکرار نمیشن تنگ میشه برای همین کل باکس گسسته یه دست تست میزدم اون یکی دست دستمال به دست!

دلم تنگ میشه

برای اون شمال رفتن هایی که صندوق ماشین با سلام و صلوات بسته میشد
برای مهندسی باربند بستن هایی که سخت میزون میشد
برای جاده و چالوس رانندگی بابام و خواب عمیقم بغل پتو و بالشت

برای تخمین زمان رسیدن از روی ساعت شمار ماشینش

برای ناهارای یهویی وسط جاده و بیابون پشت صندوقش
و از همه بیشتر برای صبحا مدرسه بردنش

برای هر سری که سر صبح ساعت ۷ غر میزد سینا درس بخون تو کنکوری نمیخونی
برای تونل توحید
برای ترافیک خیابون کمالی
برای روزای بارونی که بخاریو تا ته میزد و نیاز نبود مسیر مترو تا مدرسه رو زیر بارون برم

و بیشتر از همه برای خودش وقتی پشت فرمون اهنگ داریوش پلی میشد ولوم رو تا ۵۰ میبرد بالا باهاش میخوند و هیچی براش مهم نبود ، حتی سلامت گوش ما:)

ماشین بابام سینا ثابتی فرد
Sina Sabetifard

رکورد حماسه برانگیز!!!

دوشنبه دوم بهمن ۱۴۰۲، 23:44

خوش طینت دبیر شیمیمون گفت از نظر من دانش آموز کنکوری روزی فقط باید ۸ ساعت به تایم غذا و خوابش اختصاص بده
یعنی روزی ۱۶ ساعت درس بخونیم

آیا میشه؟
من برای صحت سنجی این ادعا قصد دارم امروز دوشنبه ۲ بهمن رو با برنامه خوشطینت درس بخونم
پس ساعت ۴ صبح از خواب بیدار میشم و هر چند ساعت یک آپدیت از میزان پیشروی خودم میزارم


برای اینکه حواسم پرت نشه در طول روز از تلگرام لاگ اوت میکنم که میزان استفاده از گوشیم به صفر میل کنه

از اونجایی که بازه های من ۷۰ الی ۷۵ دقیقه هستش ۱۳ تا باکس میچینم که مطمئن شم بیکار نمیشم!
......
آپدیت اول ؛ ۷ صبح
۴ صبح بیدار شدم ، حتی یادم نمیاد چیکار کردم ، فقط میدونم الان ۷ صبح هست!

آپدیت دوم ؛ ۲:۱۰ بعد از ظهر
تا الان از ۷ ساعت موجود ۶ ساعتشو خوندم
طبق گفته خوشطینت من همین الان هم تمام زمان مورد نیاز برای خواب و غذا رو مصرف کردم
و ۱۰ ساعت دیگه دیگه مونده در حالی که تا پایان روز ۹:۵۰ باقیست...:)
به ۱۶ که نمیرسیم حداقل ۱۳ رو تاچ کنیم!

آپدیت سوم ؛ ساعت ۲۰:۴۵

کتابخونه تعطیل شد و از ۷ صبح تا اینجای کار ۱۱ ساعت و ۱۵ دقیقه درس خوندم
باکس آخر سخت ترین باکس هست چون یه گپ بزرگی به نام برگشت به خونه وشام بینشه
همچنان با ایده آل های خوش طینت ۳ ساعت فرق داریم🥶

آپدیت آخر ساعت ۲۳:۲۰
برگشتم خونه و دیدیم به به شام کله پاچس
ولی گپ سنگینی نیافتاد و ۲ ساعت دیگه فیزیک و هندسه رو تست زدم و الان خسته نیستم هنوزم! فقط میدونم بیشتر از این ادامه بدم فردایی در کار نیست

متاسفانه ادعای خوشطینت درست بود ؛ میشه
ولی هر روز نه!

سینا ثابتی فرد کنکور1403
Sina Sabetifard

من

شنبه سی ام دی ۱۴۰۲، 17:11

تقریبا میشه گفت تمام و کمال فعالیت من در فضای مجازی

چه در متا و تلگرام و چه در بلاگفا و سمپادیا همگی یچیز مشترک داشتن

اونم آیدی و هویت من بود
@SinaSabetifard

اونم یک دلیل داره

من هستم موجودی اجتماعی

برای همین خیلی عذابم میده چه اینجا چه در ناشناس تلگرام نمیدونم مخاطب پیامم کیه

دست کم در ناشناس توانایی این رو دارم که بتونم پاسخ بدم ، اینجا همون امکان هم خیر!

برای همین خیلی ممنون میشم خودتون با حرفتون با هم مطرح بشید

حتی اگر میخواید انتقاد کنید

من سینا ثابتی فرد
Sina Sabetifard

قدم اول

جمعه بیست و نهم دی ۱۴۰۲، 15:58

هفته قبل نوشتم که میرم و 2 هفته دیگه میام و مینویسم موفق شدم یا نه

خب این هفته یک آزمون قلمچی برگزار شد و رتبم شد 183 بین 3500 نفر

شاهکار ماجرا هندسه یازدهمم بود که رتبه 2 کشوری شدم

و البته یچیزی ، بعد از اینکه اینجارو باز کردم متوجه پیام یک دوست عزیزی شدم که گفته بود خدایی تو دیگه ننویس خیلی چرت و خنده دارن

به نظرم نظرش قابل تامله ؛ شاید من نباید اصلا بنویسم:)

ولی خب این رو بدونید من هیچ ادعایی تو نوشتن ندارم و اصلا هم دلم نمیخواد از غم هام بنویسم ولی خب اینو از خدا باید پرسید که چرا این همه غم برای یه نفر؟

سینا ثابتی فرد
Sina Sabetifard

اتمام حجت با خودم

یکشنبه بیست و چهارم دی ۱۴۰۲، 17:20

من خیلی اینجا نوشتن رو دوست دارم

یعنی خیلی بهتر از گفتن دردای اینجا به یک شخص خاص هست

اینجا کسی نیست که بزور خودش اومده باشه هر کسی اینجارو میخونه با میل خودشه

ولی خب

یه کمی دارم از مسیر کنکوری خوندن فاصله میگیرم

میخوام قبل از اینکه چپ کنم ، درست کنم مسیر رو

برای همین 2 تا پلن پیش رویم هست

اولین پلن

یا من 6 بهمن ساعت 6 عصر میام اینجا و مینویسم که تونستم و ادامه این مسیر رو مینویسم

یا 6 بهمن میام اینجا میگم نه تنها نتونستم بلکه بدتر هم شد و خب یک خداحافظی 6 ماهه میکنم

فارغ از هر نتیجه کنکورم باز هم قراره بنویسم اینجا به عنوان یک انسان دغدغه مند


امیدوارم اون مسیری پیش رویم باز شود که خودم و شما میخواهید

ممنون:)

سینا ثابتی فرد
Sina Sabetifard

من بدشانس:(

جمعه بیست و دوم دی ۱۴۰۲، 21:25

قطعا همه ما آدما روزایی هست که بدشانسیم

ماه هایی هست که بدشانسیم

سال هایی هست که بدشانسیم

من از سال 1400 به اینور تو زندگیم خیر ندیدم چرا؟

1400 با اسیب به شبکیه چشم بابام شروع شد
1401 با تشدید سرطان پدربزرگم و فوت اون و دیدن صحنه هایی که واقعا برای هیچ کس توصیه نمی شود
1402 سال نرمالی میبود اگر پدرم اینطوری نمیشد

دوران برنزی مدرسه خونه درس خوندم ، نتیجه : فاجعه
دوران نقره ای تصمیم گرفتم بیام مدرسه ، که خب پدرم سکته کرد به کل این قضیه کنسل شد
و نتیجه : فراتر از فاجعه!
نمیدونم ولی من زندگی واقعیم توش شانس معنی نداره

به قول روانشناس ها الان تو دره نامیدیم

هیچ امیدی به آینده درسیم ندارم

ولی ولی
نمیخوام بدون تلاش نامید شم
تا آخرش سعیمو میکنم
نمیخوام حسرت این به دلم باشه چون سعی نکردم نشد

Sina Sabetifard

منوی رستوران

سه شنبه نوزدهم دی ۱۴۰۲، 22:24

شاید 2 ماه شده باشه که دقیقا پشت کتابخونه یک تهیه غذا افتتاح شده

قیمتاش خدا!!

البته خب دلیل هم داره ، چون کار اصلی این مینی کترینگ عمده فروشی هست به شرکت ها و ادارات دولتی نه من عادی!

ولی خب بخوام قیمتاشو بگم :

چلو کوبیده تک سیخ 95
چلو جوجه 95
قیمه و قورمه 95
ماهی قزل آلا 180
زرشک پلو با مرغ 95
و خب به جز ماهی قزل آلا بقیه آیتم های منو رو تست کردم

بخوام رنک بندی کنم :
1. جوجه
2. کوبیده
3. زرشک پلو با مرغ
4.قیمه و قورمه
و امیدوارم ماهی قزل آلاشون هم خوب باشه و با روحیه خوب به استقبال ماز و قلمچی برم!

کتابخونه رستوران منصف
Sina Sabetifard

اعلام وضعیت ؛ قسمت دوم

دوشنبه هجدهم دی ۱۴۰۲، 19:52

سلامممم....

امروز میخوام یک شرح از یازدهم دی تا به امروز بدم

خب شاید این برداشت بشه که خب مگه هفته پیش تا امروز فرق اونچنانی هم کرده بابات؟
باید بگم بله ، بسیار زیاد

در واقع میخوام یکمی از اتفاقات مثبت این یک هفته اخیر بنویسم

اول از همه که خب ادراک و درک بابام میشه گفت سر جاشه

یعنی جوابایی که میده دیگه از بی قراری نیست
اون روزای اول خیلی بی قرار و کلافه بود که چرا نمی فهمید چی میگم
ولی خب الان هم ما می فهمیم چی میگه هم خودش میدونه چجوری بگه بهتره

برای اینکه یذره بهتر متوجه بشید منظورم چیه دیشب خونه کمی از حالت عادی گرم تر بود
و خب بابام گرمش شده بود
خب راه حل اول اینه که لحاف رو از روش برداره که اون کارو کرد
راه حل دوم؟
خاموش کردن شوفاژ
خب این چند روز که نهایت درخواست عجیب بابام لیمو شیرین بود شوفاژ یذره دور از ذهنمون بود که بخواد بگه خاموش کنیم
دست منو گرفت گفت "بلو" منم هی میرفتم عقب تر بعد به یجا رسیدم گفت خوبه
دیدم کلا یه مبل هست یه بوفه یه کاپشن
گیج شدم گفتم چی میخوای بابا؟
با دستش یجوری پشت بوفه رو نشون داد
که خب شوفاژ بود و گفتم بابا گرمته ؟ که خب اره و خاموش کردیم
دو هفته قبل دکتر به ما گفت فعلا پدرت درکی از اشیا نداره ، یعنی نمیدونه در چیه دیوار چیه ساعت چیه
ازش هم بپرسی نمیدونه کجاست ، چون اصلا نمیدونه چیه
ولی خب همین این داستان شوفاژ هم کنترل تلویزیون هم ساعت رو دیوار رو خونه نشون میده ادراکش برگشته یا دست کم بهتر شده
همیشه به ساعت نگاه میکنه اگر 12 1 باشه گیر میده خواهرم کجاست(خواهرم این تایم میاد خونه)
اگر کنترل بدی دستش بهش بگی کانالو عوض کن میتونه ، اگر بگی صدارو کم کن میکنه بگی هم خاموش کن میکنه

راجب تکلم هم خب از روز اول که اومده خونه هم بهتر شده
عجیب ترینش قطعا قطعا صلوات فرستادنشه
یجوری تر تمیز صلوات میفرسته که نگم اصلا
یسری کلمات ناخودآگاهشم میتونه بگه
مثلا هر وقت از خالم میخواست تشکر کنه میگفت متشکر و خب خالم رو هم میبینه بهش میگه متشکر
یا مثلا ریشاشو مرتب کردم گفت دستت درد نکنه
یا مثلا یه غریبه ازش بپرسه چطوری میگه الحمدالله
و کلا فعلا وضعیت بابام اونطوری نیست که نتونه منظورشو نرسونه ، بزرگ ترین مشکل بیماران سکته مغزی همین هست که نمیتونن بگن چی میخوان

و همه مهم ترین و مشهود ترین تغییر
حرکت اندام های بی حس!!
از هفته قبل شنبه هر روز به طور مداوم فیزیو تراپی شده
پای راستشو تا حد خوبی میتونه تکون بده هفته قبل تقریبا 0 بود
دست راستش هم شست و انگشت اشاره رو میتونه فعلا(دست کمی زمان بر تر هست)
به امید خدا شاید تا یک ماه آینده بتونه دوباره با کمک راه بره و این خیلی برا روحیش خوبه

در کل امیدواری ما برای برگشت به مسیر درست زندگی بیشتر از قبل شده و امیدوارم اعلام وضعیت 3 از این هم بیشتر و بهتر تغییر کرده باشه بابام

آمین

من و بابام سکته مغزی پیشرفت اعلام وضعیت
Sina Sabetifard

بازگشت به کتابخانه ؛ فصل دوم

شنبه شانزدهم دی ۱۴۰۲، 23:29

28 آبان ، آخرین روزی بود که به کتابخونه رفتم

یک دوشنبه عادی ، روتین و نرمال

بخاطر جلب توجه مدیرکل مدیر کتابخونه برامون میز و صندلی تهیه کرده بود که تو سرمای زمستون دیگه نیاز نباشه روی سنگ های سرد و سخت پله های کتابخونه بشینیم و میون انبوه گربه های گرسنه و غذا بو کشیده غذاهامون رو بخوریم

همه چیز حاکی از این بود که قراره همه چیز بهتر و بهتر بشه

منم برای دومین بار تصمیم گرفته بودم از کترینگ سر کوچه کتابخونه یکی دیگه از آیتم های منو رو امتحان کنم ، این سری چلوکباب کوبیده ، 95 تومن!

چلو کباب رو خوردیم و دوستم اومد و عینکشو عوض کرده بود و شبیه این عینک های آریان حیدری خریده بود و به قولی خیلی خفن بود و عینکشو بعد از ناهار ازش قرض گرفتم و چند تا سلفی باهاش انداختم

بعدشم رفتم داخل کتابخونه و مشغول آزمون هندسه شدم ، 80 درصد زدم ، شدم 6 پایه!

همه چیز داشت خوب پیش میرفت ، بعدشم بارون سنگینی گرفت که ما رو مجبور کرد از زیر سقف های کتابخونه بقیه زنگ های تفریح رو بگذرونیم

ساعت 8 و نیم شد و زنگ زدم بابام

گفت تو راهه ولی ترافیکه ، منتظر بمونم

منتظر موندم و نیامد ، تو ترافیک گیر کرده بود

بعد از نیم ساعت تاخیر اومد و گفت سینا روزای بارونی دیگه نیا اینجا

و اون روز تموم شد

و.....

1 ماه 17 18 روز از اون روز میگذره

آخرین دوشنبه ای که تنها دغدغم کنکورم بود

هیچ چیز شبیه گذشته نمیشه ولی حس امروز یجوری بود

برای بار اول بود بعد از سکته بابام برگشته بودم اینجا

موقع برگشت...

منتظرم بودم یه ال نود سفید اتومات بیاد

ولی دیگه نمیاد

هیج وقت

حواسم نبود اولش میخواستم به بابام اس ام اس بدم بیاد دنبالم

ولی یادم افتاد که دیگه...

اون بر میگرده ، اون درست میشه مثل روز اولش

ولی ما ؟ نه

من و بابام کتابخونه سکته
Sina Sabetifard

شانس طلایی

پنجشنبه چهاردهم دی ۱۴۰۲، 16:46

برای دوران جمع بندی تصمیم داشتم که از سایت لرنتیو بانک سوال بخرم

برای یکسال 470 هزار تومن بود

پول رو پرداخت کردم و تایید رو زدم رفت صفحه اینکه پرداخت موفقیت آمیز بوده و بازگشت به صفحه اصلی

اینترنتم شانس بدم قطع شد و کار نکرد که نکرد

هیچی دیدم هیچ بانک سوالی برای من فعال نشده پس کجاست این بانک سوال

به پشتیبانی آنلاین پیام دادم و مشکلم رو گفتم و پرسید دانش آموزم گفتم بله و ...

بهم یه کد تخفیف 150 هزار تومنی داد گفت با این پرداخت کنید اون پولتون هم بر میگرده

و اینطوری شد که بخاطر قطعی نت 150 هزار تومن سود کردم:)

لرنتیو علامه حلی تهران شانس
Sina Sabetifard

لیمو شیرین :)

چهارشنبه سیزدهم دی ۱۴۰۲، 22:10

نیم ساعت با بابام داشتیم پانتومیم طور دنبال چیزی که میخواست میگشتیم

اول از همه پرسیدم خوردنیه

گفت اره

گفتم ابیه؟

گفت اره

گفتم خشکه؟

گفت اره

بعد گفتم شیرینه

گفت اره

بعدبا دست به سمت حیاط خلوت رو نشون میداد

گفتم بابا خوراکی نی مگه؟

گفت ارههه

بعد دیگه هی میوه ها رو گفتم

تهش رندوم گفتم لیمو شیرینه؟

گفت

افلیننننن

لیمو شیرین آخه؟

پدر من تو سالم بودی لیمو شیرین نمیخوردی اخه

لیمو شیرین سکته مغزی
Sina Sabetifard

مشکلات سکته مغزی

چهارشنبه سیزدهم دی ۱۴۰۲، 16:44

امروز سیزده دی است

44 روز از سکته مغزی بابام میگذره

سکته قوی و وسیع که کشنده تر از هر چیز ممکن دیگری بود!

ولی خب خداروشکر بابام دووم آورد و با ما موند

ولی خب با بابای اصلی بودنش زمین تا آسمون فرق داره و البته خیلیم شباهت داره

وقتی بیماری سکته میکنه بسته به اینکه سکته در کدوم قسمت مغز رخ داده یکسری عوارض روی بدن خودش داره

برای پدر من روی قسمت تکلم و نیمه راست بدن هست

البته اینو بگم که خیلی از روز اول بهتر شده

یسری کلمات خاص رو میتونه بگه

منظورشو میرسونه

و حواسشم سر جاشه

برای مثال امروز من امتحان نداشتم ولی فکر کرد دارم

و انقدر صبح سر و صدا کرد و مامانمم نمیفهمید چی میخواد که از خواب پریدم

و منو میخواست

چون فکر کرده بود دوباره خواب موندم:/

این بیمار داری یسری دردسر های خودشو داره

مثلا پیدا کردن پرستار

هم پرستار باید از بابام خوشش بیاد

هم بابام از پرستار

و البته هم پرستار از حقوقش

که خب پرستار اول از حقوقش راضی نبود

و بابام از پرستار دوم

خلاصه که سعی کنید مریض نشید

واقعا

واقعا پیشگیری بهتر از درمان است

سکته سکته مغزی پرستار
Sina Sabetifard

اعلام وضعیت

دوشنبه یازدهم دی ۱۴۰۲، 21:23

سلاممم

میدونم عادت کردید که من هر وقت اومدم اینجا یا از دردی نالیدم یا خبر بدی اینجا منتشر کردم یا از کسی انتقاد کردم

خلاصه اینجارو به قولی بیت الحزن کردم!

ولی خب امروز میخوام یه گزارش عملکرد یک ماه و 10 روزه بدم

دوست ندارم اتفاقات بد گذشته رو بازگو کنم

صرفا بدونید که پدرم شامگاه یکشنبه پنجم آذر هزار و چهارصد و دو دچار سکته مغزی وسیع شد

در حدی که در نتایج سی تی اسکن نصف مغز پر از خون بود!

و دکترا گفته بودن هیچ کاری نمیتونیم براش انجام بدیم جز اینکه دعا کنید و یکمی هم صبر!

خلاصه روز های پر استرسی بود طوری که من سر کلاس گوشی در میاورم اس ام اس میزدم مامانم که بابا چطوره

هفته اول فقط میگفت سینا هیچ فرقی نکرده گفتن براش دعا کنید....

و همینطوری داشت زمان میرفت و بابام هوشیاریش بین 5 تا 7 متغیر بود

مامانم همیشه از بیمارستان بر میگشت گریه میکرد میگفت هنوز بی هوش نگهش میدارن ، اینتوبش کردن و ...

نمیدونم چی شد ولی یکشنبه 12 آذر دقیقا یک هفته بعد

به هوشش آوردن ؛ هوشیاری تا 9 بالا اومد چشاش ارادی اینور اونور میشد ؛ صداش میزدی روشو بر میگردوند

انگار معجزه شد

جدا معجزه شد چون دکترا فقط سعی کردن به مغزش فشار نیاد

و خب همینطوری روند رو طی کرد اما

یکی از دکترا نظریاتی ارائه دادن که قابل تامله

اول اینکه تایم حدودی سکته 2 تا 3 بوده و ما حداقل 4 ساعت زمان از دست دادیم

دوم اینکه مشکل ژنتیکی بوده و ممکنه به ما هم ارث رسیده باشه

سوم اینکه در تکلم تا اخر عمر مشکل دار خواهد بود

چهارم اینکه در بهترین حالت 40 درصد توانایی نیمه راست بدنش بر میگرده

پنجم اینکه باید حداقل یک ماه icu بخوابه

و ...

همه چی داشت خوب پیش میرفت قرار بود 21 آذر به بخش منتقل بشه که یهو DVT کرد

ایجاد یک لخته جدید تو پای راست

همه دوباره رفتیم تو شوک

نکنه این لخته به سمت مغز حرکت کنه

نکنه امبولی بشه

و ....

که پروسه درمان دوباره اورژانسی شد و دو هفته ما رو به عقب انداخت

این روز ها گذشت و از پنج شنبه آوردیمش خونه

خیلی میگه میخنده

خیلی با نمک شده

حواسش به همه چیز هست

امشب دیدم داره به نوشابه دست نشون میده گفتیم چی شده میخوای

گفت نه

گفتیم نخوریم؟

گفت نه

بردیم سمتش دیدیم گیر داده چرا در نوشابه رو محکم نبستیم

و یادشم افتاده من کنکور دارم هی میگه درستو بخون

و امیدوارم این روز ها هم تموم شه برن

و شاد و سلامت بشیم....

سینا ثابتی فرد سکته سکته مغزی اعلام وضعیت
Sina Sabetifard

ملاقات من و بابا

شنبه بیست و پنجم آذر ۱۴۰۲، 9:21

امروز که ملاقات پدرم رفتم به شدت کلافه و ناراحت بود ، حق هم داره

فکر کن ۴ آذر زندگی عادیتو داشته باشی روز قبلش از شمال برگشته باشی و هفته بعد هم قرار باشه یدور دیه بری ،قبل از اینکه پسرت زنگ بزنه خودت زنگ بزنی پسرت بگی کجاست و کی بیاد دنبالش دم مترو و بعدشم بری عایق بندی موتورخونه ساختمون رو چک کنی شبشم بازی افتضاح استقلال ذوب آهن رو ببینی و شام سبک و دوست داشتنیتو بخوری و چک کردن اینستاگرام و سایت های خبری و خواب تو همون تایم همیشگی


و یهو صبح ۵ آذر میبینی نمیتونی پاشی ، نمیتونی حرف بزنی ، یک طرف بدنت بی حسه و کسیم نیست و حتی نمیدونی چیشده!
تا ۵:۴۵ صبح همین وضعیت رو داری تا پسرت از خوابش بیدار شه و بره اول دست و صورتشو بشوره بیاد بیرون و همون لحظات بی خبر از همه چی با خودش تو روشویی بگه بریم که یک روز فوق العاده دیه با خوشطینت و رفقاش داشته باشیم و اصلا نمیدونه چه دغدغه سبکی داره و میاد بیرون به سمت سالن و تو رو تو این وضعیت میبینه و گیج میشه چرا بابام نمیتونه حرف بزنه و داره از خودش صدای های عجیب در میاره و چند تا قلت زده ، تازه اولشم فکر میکنه شوخیه و ناز کردنت برای خواب بیشتره و میاد سر و پات و میکنه از اونور پرت میشی و اینجاست پسرت و همسرت میفهمن اوضاع جدیه و زنگ میزنن اورژانس!

و میبرنت بیمارستان و اونجا میگن سکته کردیو و ۲ تا رگ گردنت پاره شده و میری اتاق و عمل و لخته های بزرگ رو ازسرت خارج میکنن و مستقیم icu
هنوز ۱۲ ساعت از دیدن بازی استقلال و ذوب آهن نگذشته و این همه بلا !


و ۲۰ روزه تنها تصویرت از دنیا مانیتور های تخت روبرویی تو icu هست و نصف بدنت رو نمیتونی تکون بدیو و کل خانوادتو روزی ۳۰ دقیقه میبینی و نمیتونی از دردات بگی

بابای من خیلی به اندازه من ادم پرحرفی نبود که اگر بهش بگیم ۱ ساعت سکوت کن نتونه و ناراحتی بخاطرش داشته باشه ولی الان میدونم هر ثانیه که نمیتونه حرف بزنه ، چقدر دلش میخواد حرف بزنه و نمیتونه و ما باید باهاش حرف بزنیم و بجاش جواب بدیم تا کمی تسکین بگیره که میفهمیم چی میخواد بگه و بهش بگیم همه چی درست میشه و امیدوار به حرف ما....

امیدوارم که به امیدواری هامون اعتماد داشته باشه و کمتر ناراحت بشه...

من و بابام
Sina Sabetifard

سریال ادامه دار....

دوشنبه ششم آذر ۱۴۰۲، 17:47

واقعا این شرایطی که توش هستم رو نمیتونم به شرایط دیگری تشبیه کنم

جهنم

جهنم

جهنم

حتی باور دارم اگر در جهنم بودم هم اینطوری پیش نمیرفت

یادمه اینجا نوشته بودم دلم میخواد اینده جوری باشه که دلم هوای گذشته رو نکنه

اما از اون روز

از اون روز ۲ هفته بعدش پدربزرگم فوت کرد و دیروز صبح پدرم سکته مغزی کرد

حتی در بدترین کابوس های زندگیمم نمیتوانستم متصور بشم همچین اتفاقی قراره به این زودیا برای خانوادمون رخ بده

خداروشکر پدرم سکته رو رد کرد اما عوارضش

عوارضش امیدوارم با او نماند

مشکل در تکلم و استفاده از قسمت راست بدنش

و هیچی ندارم بگم

امیدوارم دوباره زندگی عادیشو بکنه

به زیادی تایم های استراحت بین درسم گیر بده

یبار دیه بهم زنگ بزنه ببینه کجام

یبار دیه بیاد تو اتاق دلداریم بده

یبار دیه بیاد از آینده برام بگه

یبار دیه از خاطراتش برام بگه

و ...

چیز زیادی نمیخوام

خدایا میخوام ازت بابام به شرایط عادیش بتونه برگرده

نه فردا ، حداقل تا قبل عید که مطمئن باشم حاصل تلاش و حرص و توجه هاش برای کنکور من رو متوجه میشه ، من نمیخوام این همه زحمت بکشم و حامی واقعیم نباشه...


اما من خیلی امید دارم

به اون روزی که

دوباره سر و پا میشه و دوباره زندگی رو با هم جلو میبریم

با هم دوباره شمال و جنوب میریم

با هم دوباره بیرون و مهمونی میریم

با هم دوباره اخبار رو نگاه میکنیم

با هم دوباره جوجه و چنجه رو باد میزنیم

با هم دوباره پرده و لوستر نصب میکنیم

با هم دوباره ماشین رو تعمیر میکنیم

و در نهایت از این بابت مطمئنم

بابا من مطمئنم عروسی دخترعممو و خودم و پارسا و پارمیس با هم جشن میگیریم و میرقصیم!


۶ آذر ۱۴۰۲

سکته مغزی شانس
Sina Sabetifard

بی مقدمه

یکشنبه بیست و یکم آبان ۱۴۰۲، 20:57

این 3 سال اخیر تو گروهی از بچه ها بودم که هدف اصلی هممون یک چیز بود ، درس

ولی انگار تایپ من به تایپ اونا نمیخورد ، هیچ وقت متوجه منظور اصلی حرفام نشدن و همواره مسخره میشدم چرا زبونت با ما فرق داره

طوری که هیچ وقت از من بودنم خوشحال نبودم سعی میکردم کمی شبیه اونا باشم

و هیچ وقت هم نتونستم شبیه اونا باشم

از نظر اونا دونستن یکسری چیزا بدیهی بود از نظر من نه

و از نظر من یکسری چیزا بدیهی بود و از نظر اونا نه

شاید جالب باشه اما بعضا حتی اینکه میدونستم تاریخ تولدشون کی هست هم براشون عجیب و منزجر کننده بود و میگفتن فقط یک احمق میتونه تاریخ تولد ها رو حفط کنه

کلا از نظر اونا هر چی که میدونستم بی فایده هر چی که نمیدونستم بدیهی

چند وقتیه ازشون فاصله گرفتم هم بخاطر خودم هم بخاطر اونا

بخاطر خودم که امسال نباید هیچ چیزی روم اثر منفی بزاره و بخاطر اونا که دیه کسی نیست بهشون اطلاعات بی اهمیت بده و کمتر نیاز میشه حرفای یکسیون حواله کنن به اینور و انور

چیزی که من از دست دادم دوستانم بود که سعیمو کردم و میکنم هر کاری اطلاعاتی نیاز باشه بهشون بدم هر چند که در ظاهر بگن بدردمون نمیخوره و مرسی از اطلاعات مفیدت

چیزی که اونا از دست دادن

سوژه ای

برای خنده ....

سال دیه از هم جدا میشیم

دلم برای همشون تنگ میشه

برای آرمان و حل سوالاش

برای علی و خنده ژیانیاش

برای طاها و کرم ریختن با وسابل من هاش

برای محراب و جوک های بی مزه هاش

برای مهبد و فشار خوردناش

برای رادین و تیپ زدناش

برای سینا و ردیف اول خوابیدناش

برای علیو اقا ایول گفتناش

برای طاها رحیمیو نیومدناش

برای رامتین دلداری شب قبل حلی سنج 2 دادناش

و .....

برای تک تک لحظاتشون

ولی افسوس که میدانم ، کسی چندی دیگر ،
من را
بیاد
نمی آورد....

اگر هم بیاورد

قرار نیست دلش برای چیزی تنگ بشود

Sina Sabetifard

اخرین مهر و اولین مهر

دوشنبه سوم مهر ۱۴۰۲، 22:57

بله شاید کپشن کمی گنگ باشد ولی درست است

این آخرین مهریست که قرار است از شروعش غمناک باشم و اولین مهریست که برای نیمه ی آن که تولدم باشد مشتاقم

همیشه دوشت داشم آدم بزرگی بشوم از نظر سنی عقلی و شایدم حجمی

و 13 روز دیگه این مسئله رفع خواهد شد

من یک جوان 18 ساله میشوم که حق رای دارد و رای نمیدهد

گواهی نامه میتواند داشته باشد و وقتش را ندارد بگیرد

مستقل شده است و پدرش پول تو جیبی میگیرد

و هزاران چیز دیگر

اما برای شروع میخوام حسابی به نام خودم باز کنم

این سری تک نفره

بدون امضای پدر

البته نه اینکه با پدرم مشکلی داشته باشما ولی فقط میخوام اون حس مال خودم بودن رو تجربه کنم

برای همین میخوام حسابی که توش قراره پس انداز بکنم متفاوت باشد

سیم کارت هایم که دیگر با توجه به وضعم باید همین ها رو تبدیل به نام خودم و البته دائمی بکنم

و البته کارت ملی که 3 سالی هست باید درخواست میدادم و ندادم

خلاصه برای 18 سالگی خیلی برنامه ها داشتم

خیلی هاش منقل میشن سال بعد
سال بعد از کنکور

18 سالگی تولد بوی ماه مهر
Sina Sabetifard

اینجا

شنبه چهارم شهریور ۱۴۰۲، 21:53

اولین بار 2 سال و خرده ای پیش وسط زنگ آنلاین تصمیم گرفتم یه وبلاگ داشته باشم

راستش ایده بودن اینجا از کسی گرفته نشد ، مدرسمون وبلاگ داشت و بعضا بعضی از معلم ها داخلش طومار مینوشتن

منم اولین سایت ممکن رو پیدا کردم و اون موقع خیلی علاقه داشتم به زبان انگلیسی باشه(چقدر هم غلط داشت و آبرو ریزی شد)

اما خب نه هیچ کس از بودن اینجا با خبر بود ، نه دوست داشتم کسی با خبر بشه ، صرفا یک دفترچه خاطرات مجازی

پس ای کسی که اینجا را میخوانی

این را بدان

هر انچه که نوشتم ، بدون نظر گرفتن عواقب و ... بوده

و هنوز هم حس خاصی به اینجا دارم

اینجا برایم عین کسی است که من برایش مینویسم و او میخواند ، که البته خواننده اش هم خودم هستم

از قول و قرار هایی نوشتم که داستان شد

از اینده ای نوشتم که 20 روز بعدش تمام شد

از حلی سنجی نوشتم که خراب شد

از کرونایی نوشتم که عذاب شد

از مهری نوشتم که بهار دوباره ای بر زندگی من شد

از دوستی نوشتم که باعث رنجم شد

از کسی نوشتم که همدردم شد

از موضعی نوشتم که خاطره شد

از خودم نوشتم که سن و عقل و فهمم بیشتر از 2 سال بزرگ تر شد

و حس میکنم اینجا آخرین سنگریه که میتونم آزادانه حرف بزنم

چون خواننده ای ندارد ، اگر هم دارد نه من میدانم او کیست ، نه او میداند من کیستم

من به تصویر اینجا
Sina Sabetifard

حس بد

چهارشنبه یکم شهریور ۱۴۰۲، 0:0

این متن فقط اینجا منتشر می شود!

حس خیلی بدی هست که یک روز دیگر را در مدرسه تمام میکنی و آماده رفتن به کتاب خانه می شوی و متوجه چیزایی می شوی که روانت را به هم بریزد

مسئله مربوط به خانواده نزدیک است.

نمیدانم کجا مسیر اشتباه است

نمیدانم

فقط این را میدانم که نمیدانم

برای یک پسر ، نه اصلا ، یک انسان سخت است که محبت نبیند ، محبت کند ، زخم بگیرد!

برای من سخت است که تو خانواده ای زندگی کنم که از بچگی هیچ حسی بهم نداشتن ، هیچ حسی ، صفر کلوین

نه از رفتار هیچ کدامشان

نه از زبان هیچ کدامشان

جز مادرم

برایم سخت بوده ،هست و خواهد بود که هیچ وقت الویت کسی نبوده باشم

بین هیچ و من ، هیچ را انتخاب بکنند

اما حقیقت تلخ همین است

برایم خیلی چیز ها سخت است

چهره ام را قضاوت میکنند ، تولدم را فراموش میکنند ، مسخره ام میکنند چون با انها فرق دارم ، ایده آل هایم شبیه آنها نیست ،رفتارم،اخلاقم،دیدگاهم ، کردارم هیچ کدامشان شبیه استاندارد های آن ها نیست
، در آخر هم اگر احتمال این را می دهند کنکور خوبی داشته باشم پز نبوغ بچه هایشان را به من می دهند نه با کارنامه درخشانشان ، با اینکه لاقل اینها شعور دارند و تو نداری و جوری رفتار میکنند که انگار من نیستم ، اگر هم هستم ، کسی نیستم

"اگر هم هستم یک مهندس بیشعور و یبس بدقواره هستم و چهره و استایل کلاسش پایین است"

امیدوارم شما در خانوادتان اونی باشید که کادو تولد ریالی و دلاری میگیرید ،

نه اونی که روز تولدش ،

گوشش به تلفنیست ،

که میداند،

هیچ وقت زنگ نمیخورد...

روزگار بدی است
Sina Sabetifard
صفحه قبل صفحه بعد
© سینا ثابتی فرد||Sina Sabetifard
طراح قالب: وبلاگ :: webloog
درباره من
سینا ثابتی فرد||Sina Sabetifard سلاممم؛
من سینا هستم ، متولد سال ۱۳۸۴ از تهران
فارغ التحصیل دبیرستان علامه حلی ۱ تهران و درحال حاضر دانشجوی مهندسی دریا دانشگاه صنعتی امیرکبیر
از سال ۱۴۰۰ اینجارو راه اندازی کردم که کمی از خودم و اتفاقات شاد و تلخ و ترش و شیرین زندگیم بنویسم
اگر دوست داشتید میتونید برای نوشته های بیشتر به کانال تلگرامیم سر بزنید
ممنونم:)
جدیدترین‌ها
  • وَقایِع مَن پنجشنبه بیست و نهم تیر ۱۴۰۲
  • سفر نامه بوشهر؛ قسمت صفر سه شنبه دوم دی ۱۴۰۴
  • سفرنامه .... قسمت صفر دوشنبه یکم دی ۱۴۰۴
  • اتمام میان ترم ها جمعه بیست و هشتم آذر ۱۴۰۴
  • هرچیزی به جای خود جمعه چهاردهم آذر ۱۴۰۴
  • صبر؛ خوب یا بد؟ پنجشنبه ششم آذر ۱۴۰۴
  • هفته سنگین جمعه سی ام آبان ۱۴۰۴
  • هم کلامی با هم نوع پنجشنبه بیست و نهم آبان ۱۴۰۴
  • دو سال شد. چهارشنبه بیست و هشتم آبان ۱۴۰۴
  • این روزا پنجشنبه پانزدهم آبان ۱۴۰۴
  • یک سال شد جمعه دوم آبان ۱۴۰۴
  • پایان دهه دوم.. سه شنبه پانزدهم مهر ۱۴۰۴
موضوعات
  • من به تصویر
  • فیلم و سریال
  • علامه حلی
  • فوتبال
  • امیرکبیر
برچسب‌ها
  • کنکور1403 (27)
  • سینا ثابتی فرد (23)
  • علامه حلی تهران (12)
  • Sina Sabetifard (11)
  • مشهد (8)
  • سکته مغزی (7)
  • حلی سنج (7)
  • اعلام وضعیت نهایی (7)
  • اعلام وضعیت (6)
  • من و بابام (5)
  • آزمون (5)
  • سمپادیا (4)
  • SinaSabetifard (4)
  • عید1402 (4)
  • قلمچی (3)
  • سال نو (3)
  • سمپاد (3)
  • سکته (3)
  • شانس (2)
  • جنگ (2)
دوستان
  • کانال تلگرامی
  • Instagram(Public)
  • Linked In
  • Instagram(Private)
  • Aparat
  • Twitter
امکانات
تماس با ما

ساعت و تاريخ

آمارگیر وبلاگ