سینا ثابتی فرد||Sina Sabetifard

سینا ثابتی فرد||Sina Sabetifard

وَقایِع مَن

  • خانه
  • پروفایل
  • آرشیو
  • نوشته‌های بیشتر

بازگشت به کتابخانه ؛ فصل دوم

شنبه شانزدهم دی ۱۴۰۲، 23:29

28 آبان ، آخرین روزی بود که به کتابخونه رفتم

یک دوشنبه عادی ، روتین و نرمال

بخاطر جلب توجه مدیرکل مدیر کتابخونه برامون میز و صندلی تهیه کرده بود که تو سرمای زمستون دیگه نیاز نباشه روی سنگ های سرد و سخت پله های کتابخونه بشینیم و میون انبوه گربه های گرسنه و غذا بو کشیده غذاهامون رو بخوریم

همه چیز حاکی از این بود که قراره همه چیز بهتر و بهتر بشه

منم برای دومین بار تصمیم گرفته بودم از کترینگ سر کوچه کتابخونه یکی دیگه از آیتم های منو رو امتحان کنم ، این سری چلوکباب کوبیده ، 95 تومن!

چلو کباب رو خوردیم و دوستم اومد و عینکشو عوض کرده بود و شبیه این عینک های آریان حیدری خریده بود و به قولی خیلی خفن بود و عینکشو بعد از ناهار ازش قرض گرفتم و چند تا سلفی باهاش انداختم

بعدشم رفتم داخل کتابخونه و مشغول آزمون هندسه شدم ، 80 درصد زدم ، شدم 6 پایه!

همه چیز داشت خوب پیش میرفت ، بعدشم بارون سنگینی گرفت که ما رو مجبور کرد از زیر سقف های کتابخونه بقیه زنگ های تفریح رو بگذرونیم

ساعت 8 و نیم شد و زنگ زدم بابام

گفت تو راهه ولی ترافیکه ، منتظر بمونم

منتظر موندم و نیامد ، تو ترافیک گیر کرده بود

بعد از نیم ساعت تاخیر اومد و گفت سینا روزای بارونی دیگه نیا اینجا

و اون روز تموم شد

و.....

1 ماه 17 18 روز از اون روز میگذره

آخرین دوشنبه ای که تنها دغدغم کنکورم بود

هیچ چیز شبیه گذشته نمیشه ولی حس امروز یجوری بود

برای بار اول بود بعد از سکته بابام برگشته بودم اینجا

موقع برگشت...

منتظرم بودم یه ال نود سفید اتومات بیاد

ولی دیگه نمیاد

هیج وقت

حواسم نبود اولش میخواستم به بابام اس ام اس بدم بیاد دنبالم

ولی یادم افتاد که دیگه...

اون بر میگرده ، اون درست میشه مثل روز اولش

ولی ما ؟ نه

من و بابام کتابخونه سکته
Sina Sabetifard

شانس طلایی

پنجشنبه چهاردهم دی ۱۴۰۲، 16:46

برای دوران جمع بندی تصمیم داشتم که از سایت لرنتیو بانک سوال بخرم

برای یکسال 470 هزار تومن بود

پول رو پرداخت کردم و تایید رو زدم رفت صفحه اینکه پرداخت موفقیت آمیز بوده و بازگشت به صفحه اصلی

اینترنتم شانس بدم قطع شد و کار نکرد که نکرد

هیچی دیدم هیچ بانک سوالی برای من فعال نشده پس کجاست این بانک سوال

به پشتیبانی آنلاین پیام دادم و مشکلم رو گفتم و پرسید دانش آموزم گفتم بله و ...

بهم یه کد تخفیف 150 هزار تومنی داد گفت با این پرداخت کنید اون پولتون هم بر میگرده

و اینطوری شد که بخاطر قطعی نت 150 هزار تومن سود کردم:)

لرنتیو علامه حلی تهران شانس
Sina Sabetifard

لیمو شیرین :)

چهارشنبه سیزدهم دی ۱۴۰۲، 22:10

نیم ساعت با بابام داشتیم پانتومیم طور دنبال چیزی که میخواست میگشتیم

اول از همه پرسیدم خوردنیه

گفت اره

گفتم ابیه؟

گفت اره

گفتم خشکه؟

گفت اره

بعد گفتم شیرینه

گفت اره

بعدبا دست به سمت حیاط خلوت رو نشون میداد

گفتم بابا خوراکی نی مگه؟

گفت ارههه

بعد دیگه هی میوه ها رو گفتم

تهش رندوم گفتم لیمو شیرینه؟

گفت

افلیننننن

لیمو شیرین آخه؟

پدر من تو سالم بودی لیمو شیرین نمیخوردی اخه

لیمو شیرین سکته مغزی
Sina Sabetifard

مشکلات سکته مغزی

چهارشنبه سیزدهم دی ۱۴۰۲، 16:44

امروز سیزده دی است

44 روز از سکته مغزی بابام میگذره

سکته قوی و وسیع که کشنده تر از هر چیز ممکن دیگری بود!

ولی خب خداروشکر بابام دووم آورد و با ما موند

ولی خب با بابای اصلی بودنش زمین تا آسمون فرق داره و البته خیلیم شباهت داره

وقتی بیماری سکته میکنه بسته به اینکه سکته در کدوم قسمت مغز رخ داده یکسری عوارض روی بدن خودش داره

برای پدر من روی قسمت تکلم و نیمه راست بدن هست

البته اینو بگم که خیلی از روز اول بهتر شده

یسری کلمات خاص رو میتونه بگه

منظورشو میرسونه

و حواسشم سر جاشه

برای مثال امروز من امتحان نداشتم ولی فکر کرد دارم

و انقدر صبح سر و صدا کرد و مامانمم نمیفهمید چی میخواد که از خواب پریدم

و منو میخواست

چون فکر کرده بود دوباره خواب موندم:/

این بیمار داری یسری دردسر های خودشو داره

مثلا پیدا کردن پرستار

هم پرستار باید از بابام خوشش بیاد

هم بابام از پرستار

و البته هم پرستار از حقوقش

که خب پرستار اول از حقوقش راضی نبود

و بابام از پرستار دوم

خلاصه که سعی کنید مریض نشید

واقعا

واقعا پیشگیری بهتر از درمان است

سکته سکته مغزی پرستار
Sina Sabetifard

اعلام وضعیت

دوشنبه یازدهم دی ۱۴۰۲، 21:23

سلاممم

میدونم عادت کردید که من هر وقت اومدم اینجا یا از دردی نالیدم یا خبر بدی اینجا منتشر کردم یا از کسی انتقاد کردم

خلاصه اینجارو به قولی بیت الحزن کردم!

ولی خب امروز میخوام یه گزارش عملکرد یک ماه و 10 روزه بدم

دوست ندارم اتفاقات بد گذشته رو بازگو کنم

صرفا بدونید که پدرم شامگاه یکشنبه پنجم آذر هزار و چهارصد و دو دچار سکته مغزی وسیع شد

در حدی که در نتایج سی تی اسکن نصف مغز پر از خون بود!

و دکترا گفته بودن هیچ کاری نمیتونیم براش انجام بدیم جز اینکه دعا کنید و یکمی هم صبر!

خلاصه روز های پر استرسی بود طوری که من سر کلاس گوشی در میاورم اس ام اس میزدم مامانم که بابا چطوره

هفته اول فقط میگفت سینا هیچ فرقی نکرده گفتن براش دعا کنید....

و همینطوری داشت زمان میرفت و بابام هوشیاریش بین 5 تا 7 متغیر بود

مامانم همیشه از بیمارستان بر میگشت گریه میکرد میگفت هنوز بی هوش نگهش میدارن ، اینتوبش کردن و ...

نمیدونم چی شد ولی یکشنبه 12 آذر دقیقا یک هفته بعد

به هوشش آوردن ؛ هوشیاری تا 9 بالا اومد چشاش ارادی اینور اونور میشد ؛ صداش میزدی روشو بر میگردوند

انگار معجزه شد

جدا معجزه شد چون دکترا فقط سعی کردن به مغزش فشار نیاد

و خب همینطوری روند رو طی کرد اما

یکی از دکترا نظریاتی ارائه دادن که قابل تامله

اول اینکه تایم حدودی سکته 2 تا 3 بوده و ما حداقل 4 ساعت زمان از دست دادیم

دوم اینکه مشکل ژنتیکی بوده و ممکنه به ما هم ارث رسیده باشه

سوم اینکه در تکلم تا اخر عمر مشکل دار خواهد بود

چهارم اینکه در بهترین حالت 40 درصد توانایی نیمه راست بدنش بر میگرده

پنجم اینکه باید حداقل یک ماه icu بخوابه

و ...

همه چی داشت خوب پیش میرفت قرار بود 21 آذر به بخش منتقل بشه که یهو DVT کرد

ایجاد یک لخته جدید تو پای راست

همه دوباره رفتیم تو شوک

نکنه این لخته به سمت مغز حرکت کنه

نکنه امبولی بشه

و ....

که پروسه درمان دوباره اورژانسی شد و دو هفته ما رو به عقب انداخت

این روز ها گذشت و از پنج شنبه آوردیمش خونه

خیلی میگه میخنده

خیلی با نمک شده

حواسش به همه چیز هست

امشب دیدم داره به نوشابه دست نشون میده گفتیم چی شده میخوای

گفت نه

گفتیم نخوریم؟

گفت نه

بردیم سمتش دیدیم گیر داده چرا در نوشابه رو محکم نبستیم

و یادشم افتاده من کنکور دارم هی میگه درستو بخون

و امیدوارم این روز ها هم تموم شه برن

و شاد و سلامت بشیم....

سینا ثابتی فرد سکته سکته مغزی اعلام وضعیت
Sina Sabetifard

ملاقات من و بابا

شنبه بیست و پنجم آذر ۱۴۰۲، 9:21

امروز که ملاقات پدرم رفتم به شدت کلافه و ناراحت بود ، حق هم داره

فکر کن ۴ آذر زندگی عادیتو داشته باشی روز قبلش از شمال برگشته باشی و هفته بعد هم قرار باشه یدور دیه بری ،قبل از اینکه پسرت زنگ بزنه خودت زنگ بزنی پسرت بگی کجاست و کی بیاد دنبالش دم مترو و بعدشم بری عایق بندی موتورخونه ساختمون رو چک کنی شبشم بازی افتضاح استقلال ذوب آهن رو ببینی و شام سبک و دوست داشتنیتو بخوری و چک کردن اینستاگرام و سایت های خبری و خواب تو همون تایم همیشگی


و یهو صبح ۵ آذر میبینی نمیتونی پاشی ، نمیتونی حرف بزنی ، یک طرف بدنت بی حسه و کسیم نیست و حتی نمیدونی چیشده!
تا ۵:۴۵ صبح همین وضعیت رو داری تا پسرت از خوابش بیدار شه و بره اول دست و صورتشو بشوره بیاد بیرون و همون لحظات بی خبر از همه چی با خودش تو روشویی بگه بریم که یک روز فوق العاده دیه با خوشطینت و رفقاش داشته باشیم و اصلا نمیدونه چه دغدغه سبکی داره و میاد بیرون به سمت سالن و تو رو تو این وضعیت میبینه و گیج میشه چرا بابام نمیتونه حرف بزنه و داره از خودش صدای های عجیب در میاره و چند تا قلت زده ، تازه اولشم فکر میکنه شوخیه و ناز کردنت برای خواب بیشتره و میاد سر و پات و میکنه از اونور پرت میشی و اینجاست پسرت و همسرت میفهمن اوضاع جدیه و زنگ میزنن اورژانس!

و میبرنت بیمارستان و اونجا میگن سکته کردیو و ۲ تا رگ گردنت پاره شده و میری اتاق و عمل و لخته های بزرگ رو ازسرت خارج میکنن و مستقیم icu
هنوز ۱۲ ساعت از دیدن بازی استقلال و ذوب آهن نگذشته و این همه بلا !


و ۲۰ روزه تنها تصویرت از دنیا مانیتور های تخت روبرویی تو icu هست و نصف بدنت رو نمیتونی تکون بدیو و کل خانوادتو روزی ۳۰ دقیقه میبینی و نمیتونی از دردات بگی

بابای من خیلی به اندازه من ادم پرحرفی نبود که اگر بهش بگیم ۱ ساعت سکوت کن نتونه و ناراحتی بخاطرش داشته باشه ولی الان میدونم هر ثانیه که نمیتونه حرف بزنه ، چقدر دلش میخواد حرف بزنه و نمیتونه و ما باید باهاش حرف بزنیم و بجاش جواب بدیم تا کمی تسکین بگیره که میفهمیم چی میخواد بگه و بهش بگیم همه چی درست میشه و امیدوار به حرف ما....

امیدوارم که به امیدواری هامون اعتماد داشته باشه و کمتر ناراحت بشه...

من و بابام
Sina Sabetifard

سریال ادامه دار....

دوشنبه ششم آذر ۱۴۰۲، 17:47

واقعا این شرایطی که توش هستم رو نمیتونم به شرایط دیگری تشبیه کنم

جهنم

جهنم

جهنم

حتی باور دارم اگر در جهنم بودم هم اینطوری پیش نمیرفت

یادمه اینجا نوشته بودم دلم میخواد اینده جوری باشه که دلم هوای گذشته رو نکنه

اما از اون روز

از اون روز ۲ هفته بعدش پدربزرگم فوت کرد و دیروز صبح پدرم سکته مغزی کرد

حتی در بدترین کابوس های زندگیمم نمیتوانستم متصور بشم همچین اتفاقی قراره به این زودیا برای خانوادمون رخ بده

خداروشکر پدرم سکته رو رد کرد اما عوارضش

عوارضش امیدوارم با او نماند

مشکل در تکلم و استفاده از قسمت راست بدنش

و هیچی ندارم بگم

امیدوارم دوباره زندگی عادیشو بکنه

به زیادی تایم های استراحت بین درسم گیر بده

یبار دیه بهم زنگ بزنه ببینه کجام

یبار دیه بیاد تو اتاق دلداریم بده

یبار دیه بیاد از آینده برام بگه

یبار دیه از خاطراتش برام بگه

و ...

چیز زیادی نمیخوام

خدایا میخوام ازت بابام به شرایط عادیش بتونه برگرده

نه فردا ، حداقل تا قبل عید که مطمئن باشم حاصل تلاش و حرص و توجه هاش برای کنکور من رو متوجه میشه ، من نمیخوام این همه زحمت بکشم و حامی واقعیم نباشه...


اما من خیلی امید دارم

به اون روزی که

دوباره سر و پا میشه و دوباره زندگی رو با هم جلو میبریم

با هم دوباره شمال و جنوب میریم

با هم دوباره بیرون و مهمونی میریم

با هم دوباره اخبار رو نگاه میکنیم

با هم دوباره جوجه و چنجه رو باد میزنیم

با هم دوباره پرده و لوستر نصب میکنیم

با هم دوباره ماشین رو تعمیر میکنیم

و در نهایت از این بابت مطمئنم

بابا من مطمئنم عروسی دخترعممو و خودم و پارسا و پارمیس با هم جشن میگیریم و میرقصیم!


۶ آذر ۱۴۰۲

سکته مغزی شانس
Sina Sabetifard

بی مقدمه

یکشنبه بیست و یکم آبان ۱۴۰۲، 20:57

این 3 سال اخیر تو گروهی از بچه ها بودم که هدف اصلی هممون یک چیز بود ، درس

ولی انگار تایپ من به تایپ اونا نمیخورد ، هیچ وقت متوجه منظور اصلی حرفام نشدن و همواره مسخره میشدم چرا زبونت با ما فرق داره

طوری که هیچ وقت از من بودنم خوشحال نبودم سعی میکردم کمی شبیه اونا باشم

و هیچ وقت هم نتونستم شبیه اونا باشم

از نظر اونا دونستن یکسری چیزا بدیهی بود از نظر من نه

و از نظر من یکسری چیزا بدیهی بود و از نظر اونا نه

شاید جالب باشه اما بعضا حتی اینکه میدونستم تاریخ تولدشون کی هست هم براشون عجیب و منزجر کننده بود و میگفتن فقط یک احمق میتونه تاریخ تولد ها رو حفط کنه

کلا از نظر اونا هر چی که میدونستم بی فایده هر چی که نمیدونستم بدیهی

چند وقتیه ازشون فاصله گرفتم هم بخاطر خودم هم بخاطر اونا

بخاطر خودم که امسال نباید هیچ چیزی روم اثر منفی بزاره و بخاطر اونا که دیه کسی نیست بهشون اطلاعات بی اهمیت بده و کمتر نیاز میشه حرفای یکسیون حواله کنن به اینور و انور

چیزی که من از دست دادم دوستانم بود که سعیمو کردم و میکنم هر کاری اطلاعاتی نیاز باشه بهشون بدم هر چند که در ظاهر بگن بدردمون نمیخوره و مرسی از اطلاعات مفیدت

چیزی که اونا از دست دادن

سوژه ای

برای خنده ....

سال دیه از هم جدا میشیم

دلم برای همشون تنگ میشه

برای آرمان و حل سوالاش

برای علی و خنده ژیانیاش

برای طاها و کرم ریختن با وسابل من هاش

برای محراب و جوک های بی مزه هاش

برای مهبد و فشار خوردناش

برای رادین و تیپ زدناش

برای سینا و ردیف اول خوابیدناش

برای علیو اقا ایول گفتناش

برای طاها رحیمیو نیومدناش

برای رامتین دلداری شب قبل حلی سنج 2 دادناش

و .....

برای تک تک لحظاتشون

ولی افسوس که میدانم ، کسی چندی دیگر ،
من را
بیاد
نمی آورد....

اگر هم بیاورد

قرار نیست دلش برای چیزی تنگ بشود

Sina Sabetifard

اخرین مهر و اولین مهر

دوشنبه سوم مهر ۱۴۰۲، 22:57

بله شاید کپشن کمی گنگ باشد ولی درست است

این آخرین مهریست که قرار است از شروعش غمناک باشم و اولین مهریست که برای نیمه ی آن که تولدم باشد مشتاقم

همیشه دوشت داشم آدم بزرگی بشوم از نظر سنی عقلی و شایدم حجمی

و 13 روز دیگه این مسئله رفع خواهد شد

من یک جوان 18 ساله میشوم که حق رای دارد و رای نمیدهد

گواهی نامه میتواند داشته باشد و وقتش را ندارد بگیرد

مستقل شده است و پدرش پول تو جیبی میگیرد

و هزاران چیز دیگر

اما برای شروع میخوام حسابی به نام خودم باز کنم

این سری تک نفره

بدون امضای پدر

البته نه اینکه با پدرم مشکلی داشته باشما ولی فقط میخوام اون حس مال خودم بودن رو تجربه کنم

برای همین میخوام حسابی که توش قراره پس انداز بکنم متفاوت باشد

سیم کارت هایم که دیگر با توجه به وضعم باید همین ها رو تبدیل به نام خودم و البته دائمی بکنم

و البته کارت ملی که 3 سالی هست باید درخواست میدادم و ندادم

خلاصه برای 18 سالگی خیلی برنامه ها داشتم

خیلی هاش منقل میشن سال بعد
سال بعد از کنکور

18 سالگی تولد بوی ماه مهر
Sina Sabetifard

اینجا

شنبه چهارم شهریور ۱۴۰۲، 21:53

اولین بار 2 سال و خرده ای پیش وسط زنگ آنلاین تصمیم گرفتم یه وبلاگ داشته باشم

راستش ایده بودن اینجا از کسی گرفته نشد ، مدرسمون وبلاگ داشت و بعضا بعضی از معلم ها داخلش طومار مینوشتن

منم اولین سایت ممکن رو پیدا کردم و اون موقع خیلی علاقه داشتم به زبان انگلیسی باشه(چقدر هم غلط داشت و آبرو ریزی شد)

اما خب نه هیچ کس از بودن اینجا با خبر بود ، نه دوست داشتم کسی با خبر بشه ، صرفا یک دفترچه خاطرات مجازی

پس ای کسی که اینجا را میخوانی

این را بدان

هر انچه که نوشتم ، بدون نظر گرفتن عواقب و ... بوده

و هنوز هم حس خاصی به اینجا دارم

اینجا برایم عین کسی است که من برایش مینویسم و او میخواند ، که البته خواننده اش هم خودم هستم

از قول و قرار هایی نوشتم که داستان شد

از اینده ای نوشتم که 20 روز بعدش تمام شد

از حلی سنجی نوشتم که خراب شد

از کرونایی نوشتم که عذاب شد

از مهری نوشتم که بهار دوباره ای بر زندگی من شد

از دوستی نوشتم که باعث رنجم شد

از کسی نوشتم که همدردم شد

از موضعی نوشتم که خاطره شد

از خودم نوشتم که سن و عقل و فهمم بیشتر از 2 سال بزرگ تر شد

و حس میکنم اینجا آخرین سنگریه که میتونم آزادانه حرف بزنم

چون خواننده ای ندارد ، اگر هم دارد نه من میدانم او کیست ، نه او میداند من کیستم

من به تصویر اینجا
Sina Sabetifard

حس بد

چهارشنبه یکم شهریور ۱۴۰۲، 0:0

این متن فقط اینجا منتشر می شود!

حس خیلی بدی هست که یک روز دیگر را در مدرسه تمام میکنی و آماده رفتن به کتاب خانه می شوی و متوجه چیزایی می شوی که روانت را به هم بریزد

مسئله مربوط به خانواده نزدیک است.

نمیدانم کجا مسیر اشتباه است

نمیدانم

فقط این را میدانم که نمیدانم

برای یک پسر ، نه اصلا ، یک انسان سخت است که محبت نبیند ، محبت کند ، زخم بگیرد!

برای من سخت است که تو خانواده ای زندگی کنم که از بچگی هیچ حسی بهم نداشتن ، هیچ حسی ، صفر کلوین

نه از رفتار هیچ کدامشان

نه از زبان هیچ کدامشان

جز مادرم

برایم سخت بوده ،هست و خواهد بود که هیچ وقت الویت کسی نبوده باشم

بین هیچ و من ، هیچ را انتخاب بکنند

اما حقیقت تلخ همین است

برایم خیلی چیز ها سخت است

چهره ام را قضاوت میکنند ، تولدم را فراموش میکنند ، مسخره ام میکنند چون با انها فرق دارم ، ایده آل هایم شبیه آنها نیست ،رفتارم،اخلاقم،دیدگاهم ، کردارم هیچ کدامشان شبیه استاندارد های آن ها نیست
، در آخر هم اگر احتمال این را می دهند کنکور خوبی داشته باشم پز نبوغ بچه هایشان را به من می دهند نه با کارنامه درخشانشان ، با اینکه لاقل اینها شعور دارند و تو نداری و جوری رفتار میکنند که انگار من نیستم ، اگر هم هستم ، کسی نیستم

"اگر هم هستم یک مهندس بیشعور و یبس بدقواره هستم و چهره و استایل کلاسش پایین است"

امیدوارم شما در خانوادتان اونی باشید که کادو تولد ریالی و دلاری میگیرید ،

نه اونی که روز تولدش ،

گوشش به تلفنیست ،

که میداند،

هیچ وقت زنگ نمیخورد...

روزگار بدی است
Sina Sabetifard

نادیده گرفته شدن

یکشنبه هشتم مرداد ۱۴۰۲، 23:31

نادیده گرفته شدن تلاش هام تو این 1 سال اخیر به خصوص توسط خانواده بیشترین دردی هست که تحمل میکنم

اینکه من از نظرآن ها کنکوری نمی خوانم و رتبم در خیال آن ها 2000 3000 می شود و از نظر آن ها همین رتبه هم با 20 هزار فرقی ندارد:)

البته که پلن خودم ونتیجه آزمون ها حاکی از آن هست که رتبم بسیار بهتر از این خواهد شد اما

اینکه تلاش هایم نادیده گرفته می شود واقعا ناراحت کننده هست

امشب آنقدر ناراحت شدم که بی اختیار زدم زیر گریه ، گفتم واقعا کجای مسیر را اشتباه آمدم ، اینکه بعد از یک روز پرفشار به خانه بیایم و بگویند نه ، تو کنکوری نمیخوانی و موفق نخواهی شد حاصل ره کج کجای مسیرم بود؟

دو کتاب تست میخواستم که بابام گفت تو که نمیزنی برای چه میخری(در نهایت خریدم) ، همین ها رو هم نزدی تا الان

"الکی هم ادای ناراحت و تحت تاثیر گرفته ها رو در نیار که میدونم بازم به کار خودت ادامه میدی"

اما آنقدر ناراحت شدم که خودش اومد عذرخواهی برای اینکه حس ناکافی بودن داشته ام

گفتم که اگر این روند را ادامه دهیم در اینده به مشکل میخوریم

اگر از من توقع دارید کنکوری باشم من هم از شما توقع دارم کنکوری باشید

من بیشتر از هر چیزی به انرژی مثبت نیاز دارم نه اینکه "نمی توانم" و "نمیخواهم"

اگر نمیخواستم 6 سال از عمرمو در سطح بالا درس نمیخواندم چون نمی خواهم که آدم ویژه ای شوم

اگر نمیخواستم هیچ وقت حاضر نمی شدم بین مسافرت و درس خواندن ، درس خواندن را انتخاب کنم

اگرنمیخواستم هیچ وقت دنبال راز موفقیت رتبه برتر ها نبودم چون اساس بدردم نمیخورد

اگر نمیخواستم حاضر نبودم 1 سال از عمرو برای چیزی نمیخواهم هدر دهم.

آنقدر حالم بد شد که حتی حس میکنم بهترین دوست این روز هایم نمی تواند کمکی بهم بکند و من فقط ذهن او را هم در گیر مسائل میکنم...

پس حتی او را هم در جریان نخواهم گذاشت که ناراخت من نشود:)

من به تصویر سینا ثابتی فرد کنکور1403 زندگی سخت
Sina Sabetifard

حلی سنج یک سال 1402

پنجشنبه بیست و نهم تیر ۱۴۰۲، 10:45

فردا اولین حلی سنج و از ماراتن کنکور هست

آمادگیم نسبتا خوب هست و توقع دارم رتبه خوبی کسب کنم.

هفته قبل قلمچی دادم و همونطور که انتظار میرفت نتیجش برای دهم بسیار عالی و یازدهم معمولی بود

دهم 170 کشور شدم و 66 منطقه 1

و یازدهم 597 کشور شدم و 212 منطقه 1

امیدوارم فردا هم روز بسیار عالی باشد!

کنکور1403 حلی سنج علامه حلی1 تهران
Sina Sabetifard

آغاز رسمی کنکور 1403!!

دوشنبه دوازدهم تیر ۱۴۰۲، 18:10

از شنبه 10 تیر ماه امسال کلاس های کنکورم به طور منظم برقرار شد و من دیگر کنکوری محسوب میشوم

امیدوارم سال دیگه همین موقع از عملکرد این یکسالم راضی باشم:)

Sina Sabetifard

انتخاب دوست

سه شنبه دوم خرداد ۱۴۰۲، 19:44

هیچ وقت به خودتون اجازه ندید به هر کسی بگید دوست

و هیچ وقت هم خودتون رو انقدر بی ارزش ندونید که با هر کسی بشوید دوست

تمام لحظات زندگی ما یکبار رخ میده و این اصلا خوب نیست این وقت رو با کسانی بگذرونید که سوهان روحتون خواهند شد

این از من سینا به شما نصیحت...

دوست
Sina Sabetifard

سفرنامه نیاسر

پنجشنبه بیست و هشتم اردیبهشت ۱۴۰۲، 0:17

سفر نامه کاشان
"نیاسر"

از اول هم برنامه این بود که روز اول قم باشیم و روز دوم کاشان
متاسفانه دیشب فراموش کردم آلارم مدرسه رو خاموش کنم و ساعت ۵:۴۰ آلارم زد و نمیدانم چه کسانی رو از خواب پروند ، چون خودم به خوابم ادامه دادم:)
پس از صرف صبحانه دل انگیزی جوری که من فرصت نکردم املتش را بخورم ، راهی نیاسر شدیم
نیاسر یکی از روستا های توریستی در چند کیلومتری شهر کاشان هست.
و امروز به شدت شلوغ!
اینجا صاحب مغازه هایش به توریست ها گلاب و گلاب زعفرون(معجون آرامش ، یا به انحصار....)
میدادند و واقعا می چسبید ، اول اینکه خنک بود دوم اینکه واقعا آرامش بخش بود.
تا آبشار پیاده رفتیم و هر ۵۰ متری که به بالا میرفتیم تراکم جمعیت ۵ برابر می شد.
خود آبشارش به شدت قشنگ بود اما جدا و نه به معنایی کنایی ، جای سوزن انداختن نبود.
تو راه برگشت هم سری به حمام صفویه زدیم
خود حمام که چیزی نداشت اما متوجه شدیم یکی از خانواده هایی که اومدن فکر کرده بودن اومدن حمام فین!:/
اگر میخواستیم تاکتیک دیروز برای صرف غذا رو امتحان کنیم باز هم شکست میخوردیم ، پس به یک رستوران در همان نیاسر رضایت دادیم و موفق بودیم!

نیاسر کاشان
Sina Sabetifard

سفرنامه قم

پنجشنبه بیست و هشتم اردیبهشت ۱۴۰۲، 0:16

"یک روز در قم"
بعد از دوشنبه و دوشنبستون ، عازم قم شدیم،(از این سفر هایی که دو روز قبل از حرکت جور می شود)
همانطور که دیدید جاده قم چیزی نداشت ، متاسفانه خود قم هم جز حرم چیز دیدنی ندارد!
من که خیلی به ظاهر افراد توجه نمیکنم ، اما خب اینجا میشود گفت با بازه اطمینان ۹۵ درصدی همه چادری و عمامه به سر هستند!
یک لحظه تصور کنید که یک آخوند وحاج خانم ترک موتور نشسته و در حال گاز دادن وسط اتوبان
این یک چیز عادی در قم هست!
ساعت ۹ تصمیم گرفتیم ابتدا شام بخوریم و سپس به حرم برویم.
مطابق انتظار، گم شدیم ، بله،وقتی نقشه خوان پارسا(برادرم) باشد خیلی امریست طبیعی!
کل قم را بی هدف گشتیم تا به رستورانی برسیم که بسته باشد:(
یک چیز جالب در قم ، یکسان نبودن چینش اسم محله های هم اسم با تهرانه ، شما یکهویی از رسالت اینجا میپری تو قدوسی و پاسداران:)
و اینکه با اینکه به نظر مهم ترین بخش قم حرم حضرت معصومه هست ولی تابلو های راهنمایی از شعاع ۱ کیلومتری مانده به حرم تازه ادرس میدادند!

سفر نامه قم قسمت سوم
"حرم"
من آمار ۲۰۰ درصد گم شدن در حرم را داشتم(۱ بار حضور و ۲ بار گم شدن)
حدود ساعت ۱۰ شب وارد حرم شدیم و گفتیم ابتدا در همین رستوران های داخل حرم(بعد از تلاش های نا فرجام قبل از ورود به حرم) غذایی میل کنیم
۴ بار عرض حرم را رفتیم و برگشتیم،چرا؟
از هر آدمی که آنجا میپرسیدی جوابش این الگوریتمی را داشت
+ آدرس کبابی y چیه؟
- کبابی y رو بهت معرفی کردن؟ بدرد نمیخوره بیا برو کبابی x فلان آدرس
و از نفر بعدی همین سوال و اضافه کردن کبابی جدید به میدان:/
و جالب تر اینکه اکثر رستوران ها در قم ۱۰ ۱۱ میبندن و هیچ کدوم از اون کبابی ها باز نبود!:/
این ساندویچی رو پیدا کردیم و حس میکنم بنده خدا چند سالی هست قیمت های منو اش رو اپدیت نکرده بود:/
چون از بوفه مدرسه مام منصف تر بود.
۴ ۵ تا ایتم مختلفشو سفارش دادیم و خوردیم و تازه ساعت ۱۱ شب دنبال علت چرایی حضورمان در قم بودیم!
حرم!
من که خیلی اهل این فضا نیستم و آخرین حضورم در این فضا به ۴ سال قبل بر میگرده.
وارد حرم شدیم و خب ، خیلی قشنگ بود ولی خب باز هم برایم قابل درک نبود بعضی از چیز ها..
*عکس هایی از حرم
تقریبا آخرای مراسم بودیم و منم فقط عکاس از مناظر داخل سالن که گوشیم ۸ درصد داشت و دیدم به به باجه شارژ تلفن دارن و چقدر هم مسئول باحالی داشت ، رایگان گرفت ازم گوشیمو و اصرار داشت حتما خاموش کنم گوشیمو.
در همین هین برگشتم سالن صحن خانوادگی(همان جایی که قبلا گم شده بودم)
این سریم گم شدم ولی کسی متوجه نشد:/
گوشی هم نداشتم که بخوام زنگ بزنم بگویم"کجایید؟":/
پیداشون کردم و بابام گفت خب سینا شروع کن بخون یچیزی ، عربی که بلدی
منم که چیزی بلد نیستم و راستشو گفتم

+سینا مگه مسلمون نیستی؟
-من ترجیح میدم از یک راه دیگه عمل کنم.
+خدا رو قبول داری؟
-معلومه که اره!
+پیغمبر رو چطور؟
-به عنوان یک پیام رسان بله
+ پس مشکل چیه؟
- من احکامشون رو قبول ندارم ، ترجیح میدم یکجور دیگه خدایم رو شکر کنم و بنده اش باشم
+ اها خب بیا یک ماچ بده ولی خیلی احمقی ، بابابزرگت خوبه نیست اینا رو ببینه

البته که بابابزرگمم فهمیده بود من راهم با او یکی نیست ولی خب ۲ میلیون تومن به من کادو داده بود که نمازم را بخوانم و من یک رکعتم نخوانده بودم
برای اینکه زیر قولم نزده باشم ۲ رکعت نمازی خواندم(البته ۲ تا ۲ رکعت ، یکی برای خودم و کنکورم و دیگری برای پدربزرگم) که گویا وضویی که گرفته بودم اشتباه بود:/(ترتیب جابجا بود)
ساعت ۱۲:۳۰ شد و گوشی رو از باجه تحویل گرفتم و برگشتیم.
#پایان

قم
Sina Sabetifard

"غیر رسمی ، آخرین چهارشنبه سال"

چهارشنبه بیستم اردیبهشت ۱۴۰۲، 17:35

آخرین چهارشنبه سال خیلی متفاوت بود ، صبحی که با املت با معلم هندسه و جمعی از دوستان شروع شود نوید روز خوبی دارد.(جای علی آقا خالی که نبودش خیلی حس شد)
زنگ اول هندسه بود(این آخرین زنگ هندسه ما نیست ولی احتمالا اخرین زنگی بود که همگی دور هم جمع میشدیم و کلاس درس عادی داشتیم)
من دو سال شاگرد استاد قلیزاده بودم ، نه صرفا درس هندسه همه چیز...
این ۲ سال با هر خوبی که داشت تموم شد و قطعا دلمان برای این کلاس تنگ میشود ، برای "تامل کنید" هایی که هیچ وقت تامل نکردیم ، برای صدای چایی همزدنش ، برای صدای تخته لمسی اش ، برای تخته رنگارنش ، برای زاویه نگاهمان وقتی میخواستیم نگاهش کنیم،برای استوری های شمالش موقعی که تنها غایب کلاس خودش بود:)
زنگ دوم عربی داشتیم ، عربی هیچ وقت درس محبوبی برای ما نبوده و نیست ولی شاید ولیجانی معلم محبوبی باشه ، کسی که قول داد از هفته دوم مهر اسم هممون رو یاد بگیره ولی فقط اردستانی رو میشناخت
برای ولیجانی هم دلمان تنگ میشه ، برای انگور برزیلیش اش ، برای تغییر صدایش موقع ترجمه متن درس ها ، برای تشریح چرایی وجود این متن ها در مغزمان ، برای تدریس های ۳ دقیقه ایش...
۲ زنگ آخر شیمی داشتیم ( و چقدر هم میتوانستیم بیشتر میداشتیم اگر تعطیلی نبود)
میلاد قاسمی شاید که نه ، قطعا نزدیک ترین معلم به همه ما بود ، نه از نظر علاقه درسی ، از نظر سبک زندگی .
شیمی درس خشکیه ، چیز خاصی نداره بخوای روش مانور بدی ، ولی خب سعی کرد شیمی رو بخش مهم و جدا نشدنی از زندگی ما نشان دهد(و این خیلی ما مهم است که به یک درس علاقه پیدا کنیم و بخوانیمش)
برای او هم دلمان تنگ خواهد شد
برای استایلش که هیچ وقت تکراری نبود ، برای جزوه اش که دست نویس بود ، برای کلاس های آنلاینش ، برای میکروفون خش دارش ، برای وبکم های یهوییش با حوله و ظاهری که میم میشد ، برای خاطراتش ، برای شوخی هایش ، برای ضرب المثل هایش ، برای مثال هایش ، برای مقایسه هایش ، برای مشاوره هایش ، برای سین های نزده اش و در نهایت برای خودش...

امسال برای من خوب نبود ، ولی خوشحالم با آدم های خوبی سر و کار داشتم...
منم سعی کردم شاگرد خوبی برایشان باشم ، امیدوارم که همینطور بوده باشد.

علامه حلی 1 خداحافظ یازدهم
Sina Sabetifard

روز سمپاد

پنجشنبه چهاردهم اردیبهشت ۱۴۰۲، 20:58

امروز 14 اردیبهشت روز سمپاد هست...

صرفا سمپادی بودن افتخار نداره چیزی که تو باید به اون افتخار کنی دستاورد هایی هست که داخل این فضا کسب کردی
سمپادی نبودن هم حسرت نداره،چون همون دستاورد ها با کمی تلاش بیشتر قابل رسیدن هست...
سمپاد فضاییه که با افراد بیشتری از جنس خودت نسبت به جاهای دیگه آشنا میشه و این انگیزتو بیشتر میکنه.
اگر سمپادی هستی روزت مبارک...

#سمپاد #سمپاش #شمپاد

سمپاد
Sina Sabetifard

غریب

سه شنبه پانزدهم فروردین ۱۴۰۲، 21:5

از هفته قبل تصمیم گرفته بودیم برای تماشای فیلم غریب یک روز هماهنگ کنیم و بریم سینمای صبا مال(واقع در میدان حر نزدیک به مدرسه) تماشا کنیم
کلا هم میدونستیم این ژانر فیلم رو دو نفر میپسندیم:) ، من و محراب!
از سینما تیکت خرید کردیم با این که میدانستیم در آن زمان با توجه به رمضان سینما خیلی طرفدار ندارد ، اولین بار هم بود که چیزی در طول فیلم نخوردم و یکمی کلافه کننده بود!
با این حال من وسواس این را دارم حتما در ردیف اول و صندلی وسط بنشینم:)
سینما مطابق انتظار خالی بود و نکته جالب تر این بود با توجه به اینکه سینما و فودکورت در یک سالن قرار داشتند پله برقی های منتهی به طبقه سینما و فودکورت بسته شده بود! و مجبور شدیم از شهر فرش (که خاطره خیلی زیبایی ازش ندارم و اولین باری که فهمیدم شانس ندارم همانجا بود) بگذریم.
بوفه هم تعطیل بود و حتی یک آب هم نتواستم بخرم! حتی یک آب!(#احترامات_دوطرفه)
خود فیلم خیلی قشنگ بود ولی فکر کنم عام پسند شرایط کنونی ایران نبود ، صادقانه بگوییم شرایط کنونی ایران اینجوریست که هر چی سپاهی و ارتشی هست بی شرفه و هر چی حزب خارج کشوره مدافعان آزادی!
کلیت داستان هم همین بود ، گروه های مسلحانه واقع در کردستان به اسم آزادی میخواستند از ایران جدا شوند.
یکی از نکات منفی فیلم نداشتن زیر نویس بود، برخی جا ها واقعا کردیش خیلی کردی بود دیگه و هیچ چیز نمی شد فهمید!
قهرمان این داستان محمد بروجردی و رهبر آن طرف رهبر گروه خلق .
تقابل و طرز فکر این ۲ جالب بود برام.
به نظرم این فیلم در کنار فیلم "فسیل" و "ملاقات خصوصی" رو پرده سینما ارزش دیدن دارند ، همچنین فیلم برادران لیلا هم بصورت کاملا غیرقانونی قابل دیدن هست:)

غریب
Sina Sabetifard
صفحه قبل صفحه بعد
© سینا ثابتی فرد||Sina Sabetifard
طراح قالب: وبلاگ :: webloog
درباره من
سینا ثابتی فرد||Sina Sabetifard سلاممم؛
من سینا هستم ، متولد سال ۱۳۸۴ از تهران
فارغ التحصیل دبیرستان علامه حلی ۱ تهران و درحال حاضر دانشجوی مهندسی دریا دانشگاه صنعتی امیرکبیر
از سال ۱۴۰۰ اینجارو راه اندازی کردم که کمی از خودم و اتفاقات شاد و تلخ و ترش و شیرین زندگیم بنویسم
اگر دوست داشتید میتونید برای نوشته های بیشتر به کانال تلگرامیم سر بزنید
ممنونم:)
جدیدترین‌ها
  • وَقایِع مَن پنجشنبه بیست و نهم تیر ۱۴۰۲
  • یک سال شد جمعه دوم آبان ۱۴۰۴
  • پایان دهه دوم.. سه شنبه پانزدهم مهر ۱۴۰۴
  • دل شکستی جمعه بیست و یکم شهریور ۱۴۰۴
  • اتمام ترم ۲ سه شنبه یازدهم شهریور ۱۴۰۴
  • جمعه سی و یکم مرداد ۱۴۰۴
  • مکالمه غیر منتظره چهارشنبه بیست و نهم مرداد ۱۴۰۴
  • تغییرات جدید ۴ دوشنبه بیستم مرداد ۱۴۰۴
  • تغییرات جدید ۳ سه شنبه هفتم مرداد ۱۴۰۴
  • تغییرات جدید ۲ جمعه بیست و هفتم تیر ۱۴۰۴
  • تغییرات جدید سه شنبه هفدهم تیر ۱۴۰۴
  • اعتراف به شکست شنبه هفتم تیر ۱۴۰۴
موضوعات
  • من به تصویر
  • فیلم و سریال
  • علامه حلی
  • فوتبال
  • امیرکبیر
برچسب‌ها
  • کنکور1403 (27)
  • سینا ثابتی فرد (23)
  • علامه حلی تهران (12)
  • Sina Sabetifard (11)
  • مشهد (8)
  • سکته مغزی (7)
  • حلی سنج (7)
  • اعلام وضعیت نهایی (7)
  • اعلام وضعیت (6)
  • آزمون (5)
  • SinaSabetifard (4)
  • من و بابام (4)
  • سمپادیا (4)
  • عید1402 (4)
  • قلمچی (3)
  • سال نو (3)
  • سمپاد (3)
  • سکته (3)
  • شانس (2)
  • جنگ (2)
دوستان
  • کانال تلگرامی
  • Instagram(Public)
  • Linked In
  • Instagram(Private)
  • Aparat
  • Twitter
امکانات
تماس با ما

ساعت و تاريخ

آمارگیر وبلاگ