بهترین عکس های عید

9 فروردین 1402
انارور

9 فروردین 1402
انارور

11 فروردین 1402
نوشهر

9 فروردین 1402
انارور

9 فروردین 1402
انارور

11 فروردین 1402
نوشهر
شاید سخت ترین کار برای هر کس خوندن مطالبی باشه که به اون ها علاقه ای نداره اما مجبوره زمانی رو برای یاد گرفتن اون ها اختصاص بده.
نمی گویم تمام درس هایی که در این ۱۱ سال و نیم خوانده ام بی معنی و هدف بوده اما حس میکنم اگر سیستم آموزشی بهتری داشتیم همه ما بار علمی قوی تری داشتیم ، علاقه بیشتری به یادگیری علوم و فنون بیشتر داشتیم و برای جامعه مفید تر بودیم:/
اما اجالتا مجبوریم همین درس هایی که شاید از هر کدام نهایت ۳ ۴ بخششان در زندگی عادی مان بدرد میخورد را یاد بگیریم و آزمونی به نام کنکور بدهیم ، رقابتی که قبل از شروعش نتیجه اش دچار تبعیض شدید شده است ، افراد با توجه به میزان خدمت خانواده شان به نظام و کشور امتیازات ویژه تری از ما دریافت میکنند:/
خلاصه کلام این مطالبی که ما می آموزیم جدا جذاب نیستند و فکر کنید قرار است عیدتان را هم به مرور و تثبیت این مطالب اختصاص دهید .
سخت است و دشوار و کمی هم چاشنی عذاب !
سخت بودنش بخاطر بد قلق بودنش است و دشوار بودنش بخاطر ناملموس بودن اثرش در زندگیمان و عذاب آور بودنش به این که بقولی دیر می آید و زود می رود .
درس خوندن در عید تجربه ای نیست که دلم بخواهد به شما پیشنهاد دهم اما من این کار را کردم و میکنم چون توقف بقیه و ادامه دادن من نوعی پیشرفت و سبقت در ماراتن (ماراتن که چه عرض کنم ، جنگ کلمه بهتریست) کنکور است.
امیدوارم ایام عید شما جور دیگری رقم بخورد ، جوری که آن را دوست بدارید.
#پایان
از نامه هایی که از سال 91 برای پدرم مینوشتم همگی یک وجه مشترک داشت، رفتن به ورزشگاه آزادی ، ورزشگاهی که من حاضر بودم حتی بازی های پرسپولیس در آن در تماشا کنم .
بالاخره آرزوی ما 22 مهر سال 1396 به واقعیت پیوست.
بازی "استقلال - فولاد"
اولین بازی وینفرد شفر ( که بعد ها تیمش واقعا چشم نواز بازی میکرد)
بلیت بازی رو خریدیم یادم نمیاد دقیقا قسمت VIP جقدر بود ولی میدانم چون ورزشگاه آزادی رو بلد نبودیم نیمه اول داخل جایگاه تیفوسی ها(جایگاه 8) نشستیم و خیلیم غیرتی شعار میداند طوری که بابام به من گفت خودت گوشای خودتو بگیر منم گوشای داداشتو میگیرم.
البته دلیلم داشت ، دروازه بان حریف کسی نبود جز حامد لک ، کسی که هر بازی باید حداقل 3 4دقیقه وقت تلف کند تا ضربه ای بی هدف به توپ بزند ،.
توجه کنید حامد لک در اون بازی نیمه اول به دلیل اتلاف وقت کارت زرد گرفت.
وسط نیمه رفتیم برای خرید مواد غذایی ، انقدر شلوغ و بی کیفیت بود گفتیم بیخیال ، اومدیم بر گردیم از قسمتی رد شدیم دیدیم همه ایستاده رو به دیوار و صدای شیر باز میاد ، که البته شیر باز نبود دستشویی ایستاده بود:/
نیمه دوم استقلال یک یا دو موقعیت جدی داشت و من فکر کردم برای هر موقعیتی که به 1/3 حریف میرسیم باید پاشم اماده خوشحالی که بار اخر پشتیم گفت بشین هر وقت گل شد پاشو.
اون بازی 0-0 تموم شد بدون حتی یک دونه ضربه داخل چارچوب ، یک دونه دعوا ، یک دونه موقعیت خاص و یک دونه اتفاق خاص ، یادم نمی آید ولی فکر کنم اون بازی حتی افساید هم نداشت ، در واقع میشه گفت اون بازی هیچی نداشت جز 90 دقیقه سیگار تو حلق ما رفتن.
قطعا بزرگترین چیزی که باعث شد من بعد از 6 سال دیگر دلم نخواهد بازی را از نزدیک ببینم سیگار و فضای بدور از اخلاقش بود ، مگر قاب تلویزیون چه ایرادی دارد؟:/
#پایان
من متولد ۴ رمضانم ، دست خودم بود قطعا دوست نداشتم رمضان بدنیا بیایم.
ولی خب ، من رمضان سال ۹۹ تکلیف شدم،
البته اون موقع خیلی به این چیزا علاقه داشتم الان کلا خنثی شدم ، ۴ رمضان شد و من تکلیف شدم.
تصمیم گرفتم روزه بگیرم ، خیلی رندوم
صبح کله سحر از خواب بیدار شدم ، سحری خوردم، به نظرم خیلیم کامل بود .
چایی ،نسکافه ، نون و پنیر ، سبزی ، حلورده و ...
همشو خوردم و ساعت ۴:۳۰ اذان رو گفت.
صبح تا ۸ خوابیدم ، بعدش بیدار شدم،به اجبار!!!
اون موقع تب و تاب بورس زیاد بود و منم میخواستم کد سجام بگیرم ، برای همین با روزه رفتم سراغ کار های اداری.
کار های اداری تا ۱۱ اینطورا طول کشید و برگشتیم خونه
اون زمان بخاطر کرونا مدارس به کل تعطیل بود و من هیچ کاری برای انجام دادن نداشتم ، البته خواب بود و اپشن بسیار خوبیم برای اتاقی که با کولر خنک شده:)
حدودای ۳ ۴ بود احساس گشنگی کردم ولی اونقدری نبود که اذیت بشم ولی شاهکارم اینجا بود حواسم نبود روزم و کمی از سبزی هایی که پهن شده بود خشک بشن خوردم
.
ساعت ۸ شد و اذان را گفتند ، همه چیز فکر میکردم عالی تموم میشه ولی شروع ماجرا این بود.
هم گشنم بود هم لب به چیزی نمیزدم ، بزور نسکافه و چایی خوردم و حالم بد شد.
حالم طوری بد شد که گفتم دیگر غلط کنم روزه بگیرم:/
روزه گرفتن چیز شخصیه ولی اگر مثل من جوگیر میشید نگیرید بهتره .
#پایان
فارغ از اینکه 3 سال گذشته، که اصلا این تایم تهران نبودم ، همیشه 29 اسفند یه هیجان خاصی داشت ، هیجانی که حتی الان یادم نمی آید چه شکلی بود .
چند دقیقه پیش متوجه شدم سال نو امسال جدای از اینکه ساعت 1 صبح به وقت تهران است ، قرار نیست مثل هر سال جلو تلویزیون بنشینم و صدای توپ های حرم رو گوش بدم ، قراره داخل بهشت زهرا باشم ، سر خاک.
نمیدانم همیشه از غروب بهشت زهرا میترسیدم ، احتمالا بخاطر فیلم هایی بوده که دیدم ، چیز قشنگی در نخواهد آمد ولی خب به یاد اون هایی هم که رفتند انجام میدیم، سری قبلی که این اتفاق برام افتاد سال 96 بود ولی من نرفتم ، یادمه فینال مسابقات استیج بود و من دلم نمیخواست آن را از دست بدم(در زمان خودش مسابقه باحالی بود) ، البته که پدر بزرگ مادریم تیر فوت شد پدر بزرگ پدریم پس فردا چهلمشه .
عید شما فارغ از اینکه کجای این کره خاکی هستید و چطوری میخواید جشن بگیرید مبارک. امیدوارم امسال بشه ، هر سخت و دشوار ولی شیرین:/
پنج شنبه بعد از اون حلی سنج فاجعه بار یکی از بچه ها تصمیم داشت با ۲ ۳ نفر دیگه بره اپال ،(اپال بزرگترین مال غرب تهران هست،البته اگر ایرانمال رو حساب نکنیم)
منم اعلام آمادگی کردم چون شنبه تنها روز آف من در ۲۰ روز آینده میبود.
به برادرم هم گفتم بیاد اونم کمی منت گذاشت و گفت باشه منم میام.
ساعت ۴ اونجا قرار گذاشتیم و طبق معمول هر گروه یکی هست که ۴ عش ۵ باشه.ساعت ۴ رفتیم بولینگ رو بگیریم گفت ندارم(مسئولش از خانومایی بود که انگار وقت دکتر میخواست بده)
بیلیارد رفتیم،همه نوب ، همه ی همه ما نوب بودیم،حتی نمیدونستیم با کدوم چوب باید بازی کنیم.
وسطاش بود همون خانومه که شبیه منشی دکتر بود اومد گفت "خیلی صدا دارید اگر اروم نشید میندازمتون بیرون" (اینجا جدی باورم شد این خانومه فکر کرده واقعا منشی دکتره مام اومدیم مطب،بابا اومدیم تفریح، همه دارن صدا در میارن دیه ، شطرنج که نیومدیم)
خلاصه ۶ شد رفتم گفتم ثابتی فرد هستم ۲ لاین بولینگ رزرو کردم ، گفت آقای ثابتی فرد تا الان کجا بودید(ساعت ۶:۰۲ دقیقه بود) گفتم "همینجا بودم دیه" گفت لایناتون رو خط زدم دیر کردید، اولین سانس خالی بعدی ساعت ۸ عه!!
در اینکه قرار بود نصف ما ۸ خونه باشن.
خلاصه دیدیم این خانومه لج کرده هر چی کرده، گفتیم ولش همون ۸ رو میایم ما کم بیار نیستیم.
رفتیم تو پاساژ بگردیم.
اصولا قیمت هارو نپرسیدم در این حد که بستنی قیفی ۵۰ تومن در اومد:/
من کلا نقد کننده ظاهر و پوشش کسی نیستم اساسا به من ربطی نداره کی دوست دارد چی بپوشد و رفتار کند تا زمانی که به من اسیبی نرسد اما پوشش مردان و زنان تو اپال یه لیگ دیگه بود جدی:/ ، بعضیاش قشنگ بود و بعضیاش کرینج
رسیدیم بخش شام
قیمتاش آسمون هشتم رو هم رد کرده بود
یک پیتزا ۲ نفره(همین عکس داخل تصویر ۳۰۰ تومن:/)
قبل شام (ساعت ۱۹:۳۰) گفتم این زنه گیره ، برم الان پولو بدم این لاینم شوهر نده بره ، رفتم دیدم متصدی عوض شده یه اقا،دیه باهام راه اومد گفت ۸:۱۰بیا اوکیه بابا جنگه مگه ۸ نیای کنسل کنم:/
اما اصل داستان همون ۸:۱۰ شروع شد
خیلی حال داد
۴ نفری بازی کردیم ۲ راند
راند اول دوم شدم ۷۱ به ۸۲
راند دوم اسپید ران کردم با ۸۵ امتیاز بازی رو بردم.
در کل تجربه جالبی بود ، من خودم اهل پاساژ رفتن نیستم در اینکه تو شعاع ۱۰۰ متری خومون ۸ تا پاساژ و مال هست ولی خب من علاقه ای به پاساژ رفتن ندارم.
عیدتون پیشاپیش مبارک.
#پایان
امروز 27 اسفند 1401 عه، 2 روز دیگر عید است و 18 فروردین آزمون بعدی حلی سنج ، من برای اینکه مطمئن شوم در آزمون بعدی قبل از شروع آزمون مطمئن باشم در همه دروس تسلط کافی دارم از همین امروز شروع به خوندن میکنم . دلم نمیخواد آخرین آزمون حلی سنج هم خراب بشه .
راستش امسال اصلا سال خوبی نبود ، از هیچ نظر ، کلا تو این 11 سال تحصیلی که داشتم همیشه منتظر بودم عید بشه و یه استراحت حسابی بکنم ولی امسال نمیشه ، چون همینطوریش از کورس عقب موندم باید برسم به بقیه .
مدرسه برنامه مطالعاتی داده ، برنامشون خوبه ولی برای منی که این عید رو به چشم عید ما قبل کنکور می بینم کافی نیست و مجبورم تغییراتی توش بدم ، هم دهم رو اضافه کنم هم میزان شرایط آزمونی زدن رو بالا ببرم.
درصدای حلی سنجمو کنار هم گذاشتم و متوجه شدم اون درسی که بهترین میانگین تراز رو کسب کردم بهترین تراز رو دوباره بهم داده و همچنین این روند 2 3 باره تکرار می شه ، که این بر می گرده به اعتماد به نفس سر جلسه ، حالا فکر کنید جلسه کنکور باشه .(نمره ترم اون درس پایین ترین نمرم بود:/)
برای این عید طبق چیزی که براورد میکنم حدود 1500 1600 تا تست باید بزنم ( روزی 75 تست که اگر 7 بازه مطالعاتی داشته باشم بازه ای 10 الی 15 تست)
امروز به صورت آزمونی تست میزنم و همونجا درصد گیری میکنم.
تو ۴ سال گذشته این اولین سالی هست که سال تحویل رو شمال نیستم ، ۳ عید کاملا متفاوت ولی همگی در شمال.
عید ۹۹ کرونا آمده بود و ما تنهایی شمال بودیم .
از ۲۰ ویلای اون کوچه فقط ما بودیم و یه گربه ،
یه گربه مادر که دو سری ۵ تایی زاییده بود و قصد هم داشت برای بار سوم بچه بیاورد .
برنامه ما این بود که ۲۵ اسفند بریم و ۴ فروردین تهران باشیم ، کی برگشتیم؟ ۲۱ فروردین
عید اون سال شاید بهترین عید من بود ، درست است کرونا بود ولی خب ۲۵ روز شمال بدون درس و تکلیف و استرس کنکور:/(اصلا برایم مهم نبود کنکور کی هست و قرار است چه تایمی برگزار شود)
عید ۱۴۰۰ خونه ی خودمان حاضر شد ، تصور کنید خانه ای که تا ۲۸ اسفند مشغول بنایی و رنگ چوب پله ها بودند ما ۱ فروردین مهمانی برگزار کردیم، هر کس یک مسئولیتی قبول کرد ، من مسئول شستن کف زمین .
این که چطور در عرض ۲ روز ۳۵۲ متر مربع رو شستیم و وسیله چیندیم رو خودم هم نمیدانم فقط میدانم تلویزیون هم وصل نبود از تلوبیون سال رو تحویل کردیم.
عید پارسال نه کرونا بود و نه خانه شویی ، من بودم و ۵۰ تا تست شیمی و مدارس حضوری بعد از ۲ سال..
عید پارسال اگر قسمت تکلیف نداشت از عید ۹۹ هم بهتر بود ، کل خانواده پدری و مادریم همزمان شمال بودن ، در واقع ما عید دیدنی رو به شمال منتقل کردیم ، آن هم نه عید دیدنی از خاله و عمه و دایی مامان و بابات ، خاله و عمه و دایی خودت ، بقولی ما ۱۵ روز پارسال رو خاله بازی کردیم و خیلیم خوش گذشت شاید اگر دختر خاله هام کنکوری نبودن هم بهتر میشد.
اما عید امسال
نه دیگر من سینای کلاس هشتمیم که تنها کار موجودم جلو جلو خواندن زیست بود ، نه خانواده ام خانواده سابقا که حال و حوصله ۱۵ ۱۶ روز شمال رفتن رو داشته باشند.
عید امسال من قرار است با این ۳۴ ۳۵ کتاب تستی که از هر کدام قرار است حداقل ۵۰ تا تست بزنم
۱۵۰۰ ۱۶۰۰ تست به عبارتی قراره بزنم ، از دهم و یازدهم ، اصلا از همه چیز.
تا دیروز این عید ، عید ماقبل کنکورم بود ، اما حالا متوجه شدم کنکور دی به اردیبهشت منتقل شده ، یک کنکور سوخته.
نمیدانم و تقدیر و سرنوشت من این بود.
امیدوارم تقدیر و سرنوشت شما مثل عید های گذشته من باشند.
آمین
از ۱۱ ۱۲ اسفند شروع کرده بودم به خوندن برای این حلی سنج ، حلی سنجی که کابوس من شده.
هر روز بعد از مدرسه بجای اینکه برم خونه و کمی استراحت کنم و حالی عوض کنم مستقیم میرفتم کتاب خانه با همان لباس های سیاه و رسمی مدرسه.
شاید این ۲ هفته اندازه ۲ ماه قبلش درس خوندم و از همه مهم تر روحیه خوبیم داشتم و حس میکردم همه چی قراره عوض شه.
ولی امروز از دستم در رفت ، خودم هم باعثش بودم ، من تو زندگیمم زیاد هول میشم.
نمیدونم ولی امروز یه دل سیر گریه کردم چون حس کردم این "من" بودنم باعث عدم موفقیتمه هر چه تلاش میکنم نتیجه بدتر میشود ، انگار پشت توانم منفی گذاشته اند.
بیشتر از اینکه بخاطر خودم ناراحت باشم بخاطر پدر و مادرم ناراحتم، ۶ ۷ ماهی شده دلشان لک زده از آزمون بر گردم و بگویم "خوب دادم". هر سری منو اینطوری میبینند میگن اشکال نداره مهم کنکوره ایشالله آزمون بعدی ، ولی خب کنکور قرار نیست معجزه بشه نتیجش خیلی با این ها فرقی نداره
نمیدانم ولی هر چی هست این سال نحس ،نحس هم تموم شد ، مثل شیمی هم نبود بخواهد مثال نقضی داشته باشد. همه چیش بد بود ، همه ی همه ی اتفاقاتش.
سال ۱۴۰۲ مهم ترین سال زندگیمه ، در واقع کیفیت زندگی من در آینده به کیفیت زندگیم به سال دیگه بر میگرده ، امیدوارم سال خوبی برام باشه و همینطور برای شما
عیدتون مبارک
#پایان_تلخ
ساعت پایانیه...
فردا دو حالت مختلف وجود دارد یا من بسیار از نتیجه خودم راضیم و با انرژی و امید خوب به سراغ عید میروم ، یا با حالتی افسرده و حسرت خورده بر میگردم و عید قرار است به حسرت خوردن این آزمون بگذرونم.
با اینکه مشاورم و حتی معلم شیمیم گفتند نگران این آزمون نباشید درکتون میکنیم ولی بازم مطمئن هستم کسی ما را درک نمیکند،اگر درک میکردند روز آخر سال آزمون جامع نمیگذاشتند
امروز معلم شیمیم حرف قشنگی زد ، یکی ازش پرسید اگر آزمون فردا رو خراب کنیم چی میشه؟
گفت : خراب کن ، چیزی نمیشه اینارو میدید برای کنکور آماده شه
همین حرف به من کمی دلگرمی داد نه برای اینکه امروز نخونم و شل کنم ، برای اینکه فردا با اعتماد به نفس بیشتری سوالات رو حل کنم.
امیدوارم فردا با حالت خوش به اینجا بیایم و بگویم : "تموم شد".
قطعا بهترین چهارشنبه سوری که یادم می آید سال ۹۱ بود
کل کوچه ما با عرض ۳ متر پر شده بود
به فاصله ۲ متر اتیش های کوچک روشن شده بود و خانم های محل از روش میپریدن
بچه های محل به احترام بزرگ تر ها ترقه هاشون رو نگه داشتن هر وقت بقیه رفتن بزنن و تو اون تایم در حد سیگارت و منور بود.
چند سالی هست چهارشنبه سوری دیگر آداب و رسوم ایرانی به همراه ندارد و ترقه جات چینی جای آن را گرفته است.
امسال ۶ امین سالی میشود که از اخرین چهارشنبه سوری که بیرون (همون کوچه خودمون) بودم میگذرد
البته همون ۶ سال پیش هم بعد از ۵ سال ترقه زدم:/
یادمه همون موقع هم بابام کپسولی برام خریده بود توی کاپشنش:/
نمیدانستم که حلی 5 انقدر برکت دارد!
معلم هندسه ام بهم اجازه داد کوییز هندسه این هفته را من طرح کنم،تمام 15 سوال آن و حتی قرار هست خودم آن ها را صحیح کنم ، چون پست اینستاگرام من را خوانده و متوجه هست.
پس فردا حلی سنج هست و متوجه شدم 25 سوال شیمی دارد(تا الان 20 تا بود) این خیلی بد است...
پریروز همزمان با اینجا پستی هم در اینستاگرام گذاشتم ، من 110 فالوئر دارم که 100 تای آن ها را مطمئنا حضوری دیده بودم و کامل میدانستم کیستند.
دیشب کامنت ها رو چک کردم دیدم یکی از اونهایی که کامنت گذاشته 904 عیه و خب این بده..
بعضی از دوستام گفتن حالا یه حلی 5 رفتیا انگار چیکار کردی عین مترسک وایسادی بالاسرشون دیه این همه داستان نوشتی واس خودت، ولی خب همینم برا من ارزشمنده مثل خیلی از چیز های دیگه که دیگران ذره ای به آن اهمیت نمیدهند، مگر برای هر آدم چقدر تو عمرش پیش میاید که به عنوان مترسک هم شده سر کلاس درس مدرسه برود:/
امروز 22 اسفند است و 3 روز دیگر حلی سنج هست ، با اینکه 3 هفتس به طور منظم در حال خوندن و تست زدن هستم ولی خب حس میکنم باید زودتر شروع میکردم برای این کار ولی حس خوبی بهم میگه نتیجش قابل قبول هست برام...
حدودا 18 19 ساعت پیش بود که اومدم اینجا و گفتم فردا قراره برگردم به حلی 5 ، نه به عنوان یک دانش آموز بلکه به عنوان یک فارغ التحصیل...
ساعت 8:20 رسیدم حلی 5 و اولین کسی رو که دیدم مدیر مدرسه آقای صفوی بود...
من رو کامل یادش بود ، بالاخره اونجا هم که بودم فعال بودم در حوزه های مختلف...
خلاصه ما رسیدم اونجا سلام و احوال پرسی کردیم و یهویی اقای صفوی گفت "سینا امروز یک کمک به ما میکنی؟" تخیلات من در اون این لحظه این بود که خب قراره امروز تو امور اداری و مالی کمک کنم که با کمال میل گفتم "بله" که یهویی گفتن امروز آقای شیخ عطار (که من مشتاقانه منتظر این بودم که بعد از اتمام گفتگوم با اقای صفوی برم از اقای سلطانی بپرسم امروز با کدوم کلاس ها کلاس دارند) نیومده و اگر میتونی تو جای ایشون برو سر کلاس...
خب من آمادگی نداشتم حس میکردم قراره گند بزنم ولی خب بهم گفتن محکم باشی چیزی نمیشه فردا آزمون میان ترم دارن و تو برو براشون رفع اشکال کن یکسری سوال بهشون دادیم...
بعد از اینکه از خشک زده بودن در اومدم و با مسئول پایه نهم رفتیم سر کلاس 904 و اینطوری منو معرفی کردند "خب دوستان امروز آقای شیخ عطار تشریف نیاوردند بجاشون آقای ثابتی فرد که دانشجو (اینجا دوباره خشکم زد ، چون میدونستم قطعا ازم میپرسم کجا درس میخونم چی میخونم چه رتبه ای اوردم و من هیچ جوابی نداشتم چون اصلا دانشجو نیستم:/) براتون رفع اشکال میکنند مباحث آزمون فردا رو ...
در کلاس رو بستند و شروع شد امیدوار بودم سوتی خاصی ندهم. از قضا این کلاس 904 شلوغ ترین و شیطون ترین کلاسی بود که ممکن بود برای جلسه اول داشته باشم،ولی خب به خیر گذشت و هر چی سوال داشتند براشون حل و توضیح دادم
زنگ دوم با کلاس 906 کلاس داشتم ، کلاسی به شدت آروم تر و به نظرم درسخون تر ( از همون اول آروم سر جاشون نشستن و برگه های تمرین و تست رو پخش کردم و خودشون خود جوش شروع به حل کردن) اتفاقا کلاسی بودن که بیشتر سوال داشتند که این نشون میداد واقعا داشتن حل میکردن(یه نکته جدید که اینجا برام روشن شد این بود من که امروز در جایگاه کمک معلم بودم نه تنها از سوال پرسیدن بچه ها ناراحت و عصبانی نمیشدم بلکه خوشحال هم میشدم)
زنگ دوم خیلی زود گذشت چون هم استرسی دیگر نداشتم هم کمی اعتماد به نفس پیدا کرده بودم،برای اینکه طبیعی تر هم جلوه داده شود رفتم تالار دبیران://
اخرین باری که تالار دبیران حلی 5 رفته بودم اولین و آخرین بار بود ،جلسه معارفه مدرسه ، همه معلم هایی که امکان داشت را ببینم همانجا بودم و خوشحالم که من را یادشون بود:)
زنگ سوم دوباره با همان کلاس شلوغ و شیطون 904 کلاس داشتم و چون برگه های تست جدید نرسیده بود 5 6 دقیقه ای من را سوال پیچ کردن(نه اینکه سوالاشان سخت باشد چون من باید دروغ میگفتم ) وگرنه میخواستند 15 دقیقه زودتر کلاس را تعطیل کنم تا بتونند برای زمین فوتبال نوبت بگیرند
+استاد شما کجا درس میخونی؟
گفتم اگر شریف و تهران و امیرکبیر را بگویم احتمالا باید رتبه کنکور فوق العاده ای داشته بوده باشم و اسمم تو لیست نفرات ممتاز مدرسه بوده باشه که خب نبود.
-علم و صنعت مهندسی کامپیوتر میخونم.
+رتبتون چند شد؟
باز هم میدانستم باید یک رتبه ای بگویم که هم با علم و صنعت بخواند هم توی قلمچی اسمم نباشد
-رتبه چیز شخصیه ولی همینو بدونید زیر 1000 شد بالای 500
+استاد سال دهم یازدهم دوازدهم چقدر درس خوندید؟
با اینکه الان من با تلاش فراوان و کلی کار بزور 30 الی 35 ساعت بطور هفتگی میخوانم
- اگر میخواید رتبه خوب بیارید دهم 20 25 یازدهم 35 40 دوازدهم بالا 50 تازه این برای ریاضی هاست اگر تجربی میرید این اعداد رو +15 کنید
درک درستی از دبیرستان ندارند حق هم دارند اصلا مگه 70 ساعت در خانه هستند که بخواهند درس بخونند.
زنگ چهارم دیگه انگار جدی جدی فکر کردم اره من معلمم خیلی شیک و مجلسی رفتم کلاس با یه دیسپلینی کارهایی که میخواستم بکنم رو شرح دادم و با هماهنگی استاد شیخ عطار یذره بهشون امید دادم که فردا آزمون خوبی خواهید داشت و 2 3 تا ماژیکم از نماینده گرفتم یکسری سوالات رو براشون با نکات تستی و تشریحی حل کردم و اخر سر هم بهشون گفتم بیاید یه عکس بندازیم که نتیجش شد این :

دیگه اون آخراش اونقدر تو فاز رفته بودم که اسنپ اومد سر در مدرسه رو خوند گفت باریکلا دانش آموز اینجایی بی اختیار گفتم معلمم:/
21 اسنفد 1401
دو هفته قبل بود فکر میکنم که برای هفته دیگر برنامه ریزی کردم...
برای احقاق بهتر پلن هایم مکان و نوع درس خواندنم را عوض کردم...
امروز آزمون قلمچی داشتم و تراز 6050(که نه خوب هست نه بد رو ثبت کردم)
مثل همیشه درس شیمی با اختلاف ضعیف ترین بخش ماجرا بود یا شیوه خواندن من مشکل دارد(که آزمون های تشریحی چیز دیگری میگوید ) یا واقعا شیمی در بخش تست مزخرف است و کاری نمیتوان کرد
برای اولین بار بودجه حسابان قلم چی و مدرسه یکی بود و من تراز 6800 رو ثبت کردم(که فوق العاده بود)
و الان کمی(تاکید میکنم کمی) برای آزمون هفته دیگر استرس دارم نمیدونم چیکار کنم
این استرس ناشی از نخوندن نیست چون من در این هفته و هفته گذشته از هر درس حداقل 100 تا تست زدم و مطمئن هستم نتیجه خوبی به همراه داشته برام ولی منشا این استرس آزمون های قبلی هستش و نمیدونم چیکار باید بکنمش:/
خلاصه امیدوارم تو این چند روز اتفاقی پیش نیاد و به بهترین نحو ممکن آزمون حلی سنج ( حلی رنج رو هم بگذرونم) اصلا دوست ندارم با روحیه پایین و فشار زیاد عید خودم رو تلف کنم ؛ به عنوان کسی که برای کنکور دی 1402 برنامه جدی داره دوست دارم تو این عید خیالم از دهم و یازدهم راحت باشه..
آمین
20 اسفند 1401
همیشه مطمئن بودم روزی به حلی پنج نه به عنوان دانش آموز بلکه به عنوان یک فارغ التحصیل بر میگردم...
البته نه اینکه اینکار رو به خاطر وظیفه انجام بدم ، یک چیز دلی بوده همیشه بخاطر محبوب بودنش بین دل بچه های دوره، البته که بخشی از محبوبیت حلی 5 جان از زمانی که ما به حلی 1 اومدیم اضافه شد:/
کادر فوق العاده و یکدست(هر کس میدونه کدوم کار وظیفه چه کسی هست و باید چه چیزیو در چه زمانی به اطلاع دانش آموزاش برسونه) ، طوری که ما تو اون 3 سال شاید به اندازه انگشت های یک دستمون هم بی نظمی ندیدیم اما تو حلی 1 سابقه این را داشتیم که اردویی را روز قبل برگزاری کنسل کردند سپس برای اسنفد اردوی شماره 2 عی گذاشتند که قبل از اطلاع رسانی مجدد به ما مجددا کنسل شد://
البته من فکر میکردم بازگشت به حلی 5 جان با توجه به موقعیت مکانیش و وضع حلی 1 حالا حالا ها میسر نباشد(برای درک بهتر فاصله خونه ما و حلی 5 میتوان گفت طبق قوانین شرعی احتمالا میتوانستم در حلی 5 نماز شکسته بخوانم که البته کلا نمیخوانم)
اما خب توفیقی شد برامون که فردا دوباره برم اونجا
معلم های سال نهم که جز صدا چیز دیگری ازشان ندیدم،بعضی هایشان همون صدایشان را هم نشنیدم(مشکل از من نبود خودشان سر کلاس نمی امدند)
اما حس میکنم قراره تجدید خاطرات خوبی با معلم های هفتم و هشتم داشته باشم خصوصا معلم ریاضی هفتمم که از سال 99 تا امسال(و شاید هم عید همین امسال) 4 سالی میشود پیام تبریک نوروز های من را اصلا سین نزده است و من هر سال برای سال جدیدی که او هیچ وقت متوجه ارزوی موفقیت من نمیشود ارزوی موفقیت دوباره میکنم..
در کل دوران راهنمایی بهترین دوران هر شخصه ، چون نه اونقدر بزرگ شدی که کنکور و مسائل احتماعی برات مهم باشه نه اونقدر کوچک هستی که نتوانی مستقل باشی...
امیدوارم در ذهن شما هم خاطرات خوبی از راهنمایی مانده باشد.
در 3 سال گذشته بالغ بر 30 و چند بار به شمال سفر کرده ام.(تمام عید های 99 ، 1400 ، 1401 را هم شامل میشود ) ، اما شاید حسرت این سفر که مدرسه می برد و خیلی هم امکانات خوبی ندارد را تا چند سال به دل داشته باشم چون تمام این 30 و چند سفری که رفتم با خانواده ام بود این یکی با بچه های مدرسه...
من خودم اگر بهم اپشن انتخاب همراه سفر رو بدهند حتما خانواده را انتخاب می کنم ، ولی خب طبق چیزی که شنیدم و طبق چیزی که خودم دیدم اینجور سفر های گروهی خاطرات باحال تری به همراه دارند که خب من از تجربه کردن اونها بی نصیب شدم..
البته نمی دانم که آیا دوستانی که من دوست داشتم با آن ها در این سفر باشند هم همین حس را دارند یا نه ، شاید اصلا خوشحال شدند که من دراین سفر نیستم،نمیدانم.
البته که حتی اگر پدربزرگم هم فوت نمی کرد خانواده ام اجازه رفتن بهم نمیدادند ، اول اینکه با اتوبوس بود(من تو کل عمرم 10 بار هم سوار اتوبوس نشدم)،دوم اینکه شرایط اسکان خوابگاهی بود که هم خودم و آنها از این فضا ها دوست ندارند ، سوما مکان و تایمش بود (اگر پدربزرگم فوت نمیکرد احتمالا خودمان هم برای سفر به شمال میرفتیم(منطقه نوشهر)) که خود طبعا من گزینه خانواده رو انتخاب میکردم.
خلاصه تو این 11 سال و نیمی که به مدرسه می روم این اردو اولین و آخرین سفر برون استانی بود که می توانستم بروم .
تقدیر و سرنوشت من مخالف این کار شد ، مثل خیلی از اتفاقات های دیگر زندگیم
شاید چند سال دیگر به طریق مختلف با یکی از آنهایی که در این سفر هستند به سفری در این دنیا برویم ، ولی مطمئنا همه آنها را نمیتوان یک جا جمع کرد.
از امروز sinasabetifard.blogfa.com به تاریخ می پیونده و الان ساعات پایانی عمر تقریبا 2 سالشو میگذرونه...
حس کردم که این وبلاگ قراره سالیان طولانی کنار من باشه و میزبان حرف های دل و مغزم باشه پس ترجیح دادم با اسم و رسم قشنگ تری به کارش ادامه بده...
طی روز های آینده (شایدم ساعات آینده) این وبلاگ از ادرس sinasabetifard.ir در دسترس خواهد بود....
چند روزیه این صفحه و خب صفحاتی که به این صفحه لینک شده بودند ( با برعکس) در دسترس عموم قرار گرفته (البته قبلا هم بود ولی خواننده ای نبود)
و خب طبعا هم از نظر خودم و هم از نظر بقیه دوستان بعضی از کارهایی که کردم و شاید الان در حال انجام دادنم دیوانه کننده و بی منطق به نظر میاد...
ولی خب من پشیمون نیستم
اگر به عقب بر گردم تک تک حرف ها ، رفتار ها ، واکنش ها ، عقیده ها ، سلیقه ها و ... که داشتم رو حفظ میکردم ، چون اتفاقا به نظرم یکسری از همون مواردی که داشتم کمک کرد که به بلوغ فکری برسم
حتما که همه ی افراد زمانی عقاید و رفتار های دیوانه کننده ای داشتند اما اگر بخواهی از انجام اون کار ها پشیمان بشی فایده ای ندارد،خودت رو عذاب می دهی...
اصولا تمام دانش افراد از تجربه بدست میاد،اگر شما چیزی رو تجربه نکنی به نظر من دانش خاصی در اون حوزه نداری.
از دیروز آدرس اینجا بین دوستان مدرسه لو رفت و احتمالا دیگر تنها خواننده مطالبم خودم نیستم :)
دیروز تصمیم گرفتم بجای درس خواندن در خانه به کتابخانه بروم.
قرار گرفتن تو مکانی که شرایط ایده آلی برای درس خوندن هست، لذت بخش هست پس کتابخونه رفتن رو امتحان کنید...
بعد از اتمام زنگ شیمی که توقع داشتم فاجعه بار تر از آنچه دیدم و شنیدم تمام شود ( به گفتن الاغ اکتفا کرد) مستقیم به کتابخانه رفتم.
تصمیم گرفتم استراتژی (انگار جنگ جهانیه) رو پیاده کنم ، تست درس هایی که دقیقا همون روز خوندیم رو بزنم(و به مرور درس های گذشته)
تصمیم بدی نبود با یک مرور کوتاه شروع به تست زنی کردم
4 تا بازه 75 دقیقه ای + 15 دقیقه استراحت فی ما بین...
همه چیز تا ساعت 8:45 خوب پیش میرفت و منتظر بودم پدرم یا مادرم اعلام حضور کنند که به دنبالم بیایند ...
ولی خب زندگی اونچیزی که فکر میکنیم نیست
کسی تماس نگرفت ، خودم تماس گرفتم ؛ گفتند : "خونه نیستیم،کلید داری؟"(لحنی که انگار مطمئن بودند بگویم اره که دارم" ولی خب من کلید نداشتم:/
پول هم نداشتم ، و حتی شارژ کافی هم برای اینکه اسنپ بگیرم نداشتم..
ساعت 9 شب بود و من یکدست سیاه پوش(پدربزرگم 3 هفته ای میشود فوت کرده است) ، می توان گفت تنها چیزی که از آن به مقدار بیش از کافی داشتم همان سیاهی و کیف بود:/ ، 2 کوله پشتی 5 کیلویی
به ناچار برای اینکه راننده های محترم بتوانند من را از سایه تشخیص دهند کیف رنگیم را دستم گرفتم، مایل به خیابون
آدم هر مسیری رو که بدونه ته داره میره ، مسیر من ته نداشت،سر هم نداشت،اصلا مسیری وجود نداشت. چون میدانستم هر چقدر زودتر به خونه برسم مدت زمان بیشتری باید پشت در بمانم و هر چه قدر دیرتر برسم باید سرمای بیشتری تحمل کنم.
ساعت 21:10 دقیقه رسیدم خونه ، پشت در ، برای اطمینان خاطر دادن تماسی گرفتم و گفتم کی میایید ، متوجه شدم هنوز نرفتند که بخواهد بیایند(تو نوبت پزشک بودن)
خواستم خودم رو سرگرم چیزی کنم ، چند باری تو اینستاگرام و توییتر آموزش باز کردن قفل ماشین های سایپا در 5 ثانیه رو دیده بودم ، سعی کردم این پلن رو ماشین مامانم انجام بدم که حداقل داخل ماشین بخوابم ، ولی متاسفانه نشد چون سیخ نداشتم و من 1:35 ساعت از عمرم رو پشت دری گذروندم که خونه ام بود:/
به هر چیزی که فکر کنید منم تو این 1:35 ساعت فکر کردم ...
دقایق زیادی تو آینه به خودم زل زدم ، خستگی و ناراحتی این چند روز از تک تک سلول(مولکول شاید) های صورتم مشخص بود.
موهای بلند(که دلم نمیاید بزنمشون چون اخرین باری که پدربزرگم من رو ماچ کرد همین سر و موی ناقابل بود) ، چشم های بادمجونی و از همه مهم تر روح خسته!!!
نتیجه اش شد این عکس :

شامگاه 10 اسنفد 1401